به میدان ولی عصر که رسیدیم ترافیک بلوار را  که دیدم از دودلی در آمدم دیگر پیاده رفتن کفه اش سنگینتر شده بودراستش اصلا ترافیک هم نبود پیاده رفتن تا خانه از بلوار همیشه کفه سنگین تری داشت  یک جوری این پیاده روی هر چند کوتاه آدم را از چهارچوب خانه و

سرِ کارخارج می کرد و اصلا بگو ببینم چه چیزی لذت بخش تر از خارج شدن از چهارچوب است؟

راستش به نظر من آدم هر چند وقت یکبار باید خودش را از چهارچوب روز مرگی خارج کند تا یک هوایی به کله اش بخورد ..زیادی که در چهار چوب باشی بوی نا می گیری..

پیاده می شوم و  می‌روم به پیاده رو .

این بلوار کشاورز چقدر حرف با آدم دارد..بعضی از خیابانها خیلی پُرند ..خیلی حرف دارند ..اما بعضیها لالند لال لال...گذرت به این اتو بانها که بیافتد می فهمی چه می گویم ..

هیچ حرفی ندارند با تو ..حوصله ات را سر می برند ...زودتر می خواهی تمام شوند و به  مقصد برسی اگر هم صحبتی چیزی نداشته باشی می بایست به زور ضبط و رادیو راه را تحمل کنی...اصلا زنده نیستند ..زندگی در آنها جریان ندارد ..خاطره ای توی دلشان نیست...نه اینکه پیاده رو ندارند.

اما بلوار چهار ردیف پیاده رو دارد دوتا  وسط   که در حاشیه اش نارون ها ردیف شده اند و دوتا کنار که چنارها رویش سایه انداخته‌اند.اینجا انتخاب اینکه از کدام پیاده رو  مسیرت را طی کنی هم برای خودش درد سریست مستقیم نمی شود رفت گاهی می روی کنار نارون ها گاهی می آیی کنار چنارها..

هرکدام برای خودشان قصه ای دارندیک جای از کودکی ات می گویند یکجایی از جوانی ات...اینجا محتمل ترین مکانی ست که میشود به جستجوی هفده سالگی رفت چیزی پیدا نمی کنی اما محتمل ترین جا همین جاست توی دل همین پیاده روها...

آدم گاهی برای فراموش کردن راه میرود گاهی برای به یاد آوردن...