میخواستم روى میزِ تهِ کافه بشینم و واسشون از آرزوهام بگم . اینکه چجورى میخوام دنیا رو توى مُشتم جا بدم... اینکه چجورى میخوام خودم رو توىِ دلِ این دنیا جا بدم.

میخواستم دستاشونو توى دستم بگیرم و توى پارک قدم بزنم، بدوم... پرواز کنم و به دنیاى خیالاتم برسم. 

میخواستم باورم کنن. میخواستم اشکامو دور بریزم و روى شونه ى اونا فقط بخندم. میخواستم وقتى بیرون میرم دلم نگیره. وقتى میبینمشون دلم براشون تنگ نشه. 

من خیلى چیزا میخواستم اما اونا هیچوقت وجود نداشتن. اونا هیچوقت نبودن. من گُمشون کرده بودم. من بدجورى گُمشون کرده بودم.