ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر
ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران
میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد
اشاره میکند قند بردار
میگویم حواست کجاست؟
باز یادت رفت؟
چایِ آخر شب را
باید با قند چشمانت نوشید...
میگوید حواسم سرِ جایش بود
سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره
میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه....
میروم وسط حرف هایش و میگویم
من کِی زل زدم به تو جانم؟
حرفش را ادامه نمی دهد
یقه ی پیراهنم را مرتب میکند
دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام...
چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم
بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه