تصور کن خودت را نزدیک مرگ ببینی و ناگهان کسی در زندگیت ظهور کند!
از جنسِ معجزه....
کسی بیاید اهلِ روشنایی
کسی بیاید ایمان از دست رفته ات را به تو بازگرداند...
من که نمیتوانم همچین آدمی را فراموش کنم!
تو مردِ منی..مردِ روشنِ زندگیِ من!
تصور کن خودت را نزدیک مرگ ببینی و ناگهان کسی در زندگیت ظهور کند!
از جنسِ معجزه....
کسی بیاید اهلِ روشنایی
کسی بیاید ایمان از دست رفته ات را به تو بازگرداند...
من که نمیتوانم همچین آدمی را فراموش کنم!
تو مردِ منی..مردِ روشنِ زندگیِ من!
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش، وقتی یک جوراهایی هنوز دلخور بودیم و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه، فکر کن من الان بیمارم، مریضیم هم خیلی سخت و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت روی میز و زل زد در چشمهایم. با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم" بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود. البته فکرش درگیر بود و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو" هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم، منظوری نداشتم، حالم هم خوبه، چرا جوری رفتار میکردی انگار این اخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی. امروز که داشتم میومدم پیشت، سه نفرو دیدم با هم بودن، یکی شون جدا شد داشت از خیابون رد میشد، یه موتور زد بهش. سالم موند، ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم، موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم"
ببین جانِ دل،
دوست داشتن هیچوقت زورکی نبوده و نیست...!
نمیتوانی با مهربانی ات کسی را مدیون خودت کنی و موظفش کنی دوستت داشته باشد...
دوست داشتنی که از روی دِین و تشکر باشد،دوست داشتن نیست اصلا...
نمیتوانی کسی را مجبور کنی تپش قلبش را با حرارت دست های تو تنظیم کند،
که در شلوغی شهر یک باره به یادت بیفتد و دلش قنج برود...
شاید در دلت به من بگویی بی رحم،
ولی من بی رحم نیستم!
فقط خوب فهمیده ام دوست داشتن منطق نمی شناسد و عشق،دلیل...
اگر روزی فهمیدی پشت دوستت دارم های رابطه ات،
دلیل است،
منطق است،
دِین و انجام وظیفه است،
دکمه ی لقِ پیراهن که با چنگ و دندان می ایستد،نباش.
فقط همین...
مدتی نبودم به رسم زمانه :)
بازگشتم تا قلم بزنم سرنوشت زهر را :)
+اگر فراموش نشد چی؟
- این روزا فراموشی بی معنیه .. می دونی هیچکس فراموش نمیشه .. فقط جاش توی دل آدم عوض میشه ! مثلا یهو تصمیم میگیری که بفرستیش تهِ دلت! اون ته مَها که پر آدمای به ظاهر فراموش شدس ..
به ظاهر فقط!
وقتای تنهایی که میشه تک تک آدمای ته دلت رو میاری جلوی چشات .. بعضیاشون خندن .. بعضیا بغض .. بعضیا اشک!
می دونی؟ اونا از نظر دیگرون واسه تو فراموش شدن .. ولی فقط خودت می دونی که یه جایی یواشکی و پنهونی .. اما همیشه .. بهشون فکر می کنی ..
بهشون فکر می کنی و فکر که کردی باز میزاری سرجاشون .. تهِ دلت .. تهِ فکرت .. تهِ تهِ همه چیز .. اینطوری خودت آروم میگیری و روز به روز بیشتر میری توی خودت ..
بیشتر با خودت خلوت می کنی تا با آدمای تهِ دلی تنها باشی .. حرف بزنی .. بخندی .. بغض کنی .. گریه کنی .. و هی با خودت بگی که حتما اون فراموشم کرده .. ولی نه! مطمئن باش یه روزی یه لحظه ای اونم تو رو از تهِ دلش آورده جلوی چشاش .. نگات کرده .. خاکاتو تکونده .. خندیده یا بغض کرده یا گریه رو نمیدونم ! ولی میدونم که این روزا فراموشی بی معنیه ...
ببین عزیزم
نه جمعه است
نه باران میبارد
نه آسمان ابری ست
نه هوا خیلی دلبری می کند
نه هیچ چیز دیگر
شلوغ ترین ساعتِ روز است
و مردم....!
مردم را بیخیال
همچنان در پی لقمه ای نان و بوقلمون
به روز مرگی گرفتارند!
البته که من هم دچارِ روزمرگی ام جانم.
کمی فرق دارد اما...
بگویم برایت؟!
نگو نمیخندی که میخندی...
من در شلوغ ترین ساعتِ روز
به راننده تاکسی گفتم
دربست منزلِ امنِ آغوش یار...!
از شال فروش
درخواستِ قرمز شالی
مملو از عطر شیرین گیسویت را داشتم!
کتاب های شعر آن مردِ عینکی و کراواتی
که گوشه ی پیاده رو بساط کرده بود را
به تمسخر گرفتم که کجایِ کاری!؟
من چشمانی میشناسم که شاعر تربیت میکنند!
برای کیوسکِ مطبوعاتی صدایم را بالا بردم
که از کیهان تا همشهری همه را توقیف کنند
وقتی از تو برایم خبری ندارند
همان بهتر که فعالیتشان متوقف شود!
در سینما قصدِ اکرانِ نگاهت را داشتم
و به کافه، قهوه ای هم رنگِ گیسویت را سفارش دادم.
لحظه ای دلم خواست سر به رویِ شانه ات خستگی دَر کُنَم....
دلم خواست و فکرم رفت و از این احوال
خمار شدم و تِلو خوردم که جملگی کُنجِ پارک،
ساقی را نشانم دادند...
هوا را از دماغ بیرون پرت کردم که "هه"
این ساقی و بند و بساط اش به درد خودتان میخورد
ساقیِ من با بوسه ای درمان میکند حالِ دلم را...!
در نهایت روانه ی تیمارستان شدم و آنجا فهمیدند
عاقل ترین دیوانه ی شهرم و رهایم کردند.
خلاصه که... .
نه جمعه است
نه باران میبارد
نه آسمان ابری ست
نه هوا خیلی دلبری می کند
نه هیچ چیزِ دیگر
شلوغ ترین ساعت روز است و من
منِ حال خراب
دلم تو را میخواهد...
ساقیِ من ، با بوسه ای درمان میکنی حالِ دلم را...؟
_دلم براش تنگ شده
.
+خب برو ببینش
.
_جرأت دیدن همدیگه رو نداریم
.
_اما باید به یه بهانه ای باهاش قرار بذاری..
.
+به هیچ وجه...همه چیز بین ما تموم شده...
.
_وقتی بعد از این همه مدت جرأت دیدن همدیگه رو ندارید یعنی هنوز یه چیزایی بینتون هست که تموم نشده...
آدمهای دنیای هر کس دو دسته هستند. آدمهای داشته و نداشته...
آدمهای داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا میخوری، راه میروی و حتی میخندی... آدمهای داشته یعنی همان آدمهای روزمره!
هر روز میبینیشان... چشم توی چشم میشوید... اما....
دسته دوم آدمهای نداشته هستند... همانها که حسرت داشتنشان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشیشان!
چون اگر به تو تعلق داشته باشند، میشوند آدم روزمره!
اصلا قشنگی این آدمها به نداشتنشان است.
باید از دور نگاهشان کنی...
بعد بودنشان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!
واقعیت این است که ما بیشتر از آدمهای داشته، با آدمهای نداشتهمان زندگی میکنیم.
همینها هستند که به زندگیمان عمق میبخشند.
همینها هستند که امید را در دلمان زنده میکنند.
گریه و خندهمان را میفهمند و سکوتمان را ترجمه میکنند.
نداشتن این آدمها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آمهاست...
به این است که از دور نگاهشان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!
همیشه قبل از رفتن ها مهماند
اگر دقت کنید می فهمید .. قبل از رفتن های آدم های دوست داشتنیتان هیچوقت فراموشتان نشده! چند ساعت قبل .. یا حتی چند روز قبل ..
همیشه قبل از رفتن ها مهم بوده .. حتی ساعت و دقیقه و ثانیه هایش! نه این که جایی بنویسی تا به یادت بماند، نه!
بی هیچ یادداشتی همیشه در ذهنت ماندگار است ..
حرف هایش ..
چشم هایش ..
چشم هایش ..
چشم هایش!
چشم ها .. خطرناک ترین عضوند نه؟