برگ خالی|عاشقانه|شکست عشقی|فازسنگین

پست عاشقانه,متن عاشقانه,نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه,برگ خالی,پست عاشقانه جدید,شکست عشقی,فازسنگین

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشت» ثبت شده است

نظر یک دوست عزیز_جدید

سلام
البته حرفتون رو اصلا قبول ندارم... عذر میخوام که صریح نظر میدم. 
البته من اطلاعات زیادی در مورد شما ندارم. ولی چیزی که از متن هاتون بدستم رسیده اینه که سنتون باید بین 16 تا 22 باشه... جنستون هم باید مؤنث باشه... یک رابطه عاشقانه هم با یک پسر داشتید که به هر دلیلی به شکست کشیده شد... 
با این پیش‌فرض ها دارم صحبت میکنم... 
اولا شما تنها انسان موجود نیستید که در گذشته شکستی رو مواجه شده.. خود من خیلی از افراد جامعه چنین شکستی رو مواجه شده‌اند. از جمله خود من... 
دوما چیزی که موجب شکستتون شده اتفاق تلخ گذشته نیست بلکه به نگاهی هست که شما به جهان دارید... نسبت به همه اتفاق های مختلف که در جهان رخ میده... به عبارت بهتر نوع جهان بینیتون مشکل داره( زیاد در این مورد بحث نمیکنم انشاءالله اگه روزی بود تو وبلاگ خودم بحث میکنم. البته اگر دوست داشتید )
نکته بعدی اینکه ما شرایط رو خیلی سخت تر میکنیم. اگر بگیم همه گذشتتون نابود شده باشه و شما در نهاست 80 سال هم عمرتون در این جهان باشه عملا یک چهارم از یک عمر معمولی‌تون سوخت...  بهتر نیست تصمیم بگیرید که بقیه عمرتون رو نسوزونید که زمانی که به سنین بالاتر رفتید نگید که ای کاش عمر سوزی نمیکردم؟ 
از اونجایی که با نیت خیر این حرف هارو زدم، انتظار برخورد سخت هم ندارم! ولی با این حال فکر میکنید به من ربطی نداره با همین صراحت بهم بگید تا دخالتی نکنم... 
لطفا از حرفام سوءبرداشت نکنید.  نیتم کمک به شما بوده و هست
موفق و موید باشید
یاعلی

___________________________________________________________________________

سلام
من قصدم از کامنت قبل دقیقا چیزی بود که شما انتظارش رو داشتید... یعنی قسمتی که گفتید بجای نصیحت بیاد در گوشتون بزنه تا به خودتون بیاید... وگرنه اگر قصدم نصیحت میبود اونقدر هم کم شعور نبودم که اینقدر صریح و تند دست به نصیحت بزنم... 
خلاصه هم من بد منظورم رو رسوندم و هم شما منظورم رو بد گرفتید... 
در هر صورت بنده عذر خواهم از دخالتی که داشتم در زندگی شخصی شما... 
براتون ارزوی بهترین هارو دارم 
موفق و موید باشید

یاعلی

___________________________________________________________________________

سلام خدمت شما دوست عزیزی که این نظرات رو ارسال کردید :)

خوشحالم متنهایی رو که مینویسم رو میخونید :)

حدس هاتون نزدیک به واقعیت هستن :) 

چیزی که شما میبینید فقط نوشته هام هستند و اینطور میگید .... حال خودم هم دیدنیه 

توی عمرم چیزی باعث شکستم نشده ... فقط اتفاقی برام افتاده که نابودم کرده ... خیلی فرق کردم با گذشته

من بقیه ی عمرم رو هم زندگی نخواهم کرد و ترجیه میدم با همین حال بارونی پیش برم :)

این هم که به نظرتون دیر پاسخ دادم به این خاطر بوده که شرایط روحی خوبی ندارم :) نه چیز دیگه :) 

کمک کردنتون رو درک میکنم , حس نوع دوستیتونو درک میکنم و هرگز ناراحت نشدم و هیچ گونه سو برداشتی نکردم :)

مرسی از نظراتتون :) ولی الان اگه خدا هم بخواد نمیتونه کمکی بکنه :)

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

سلام
البته انتظار انتشار نظرات خصوصی رو نداشتم... جواب نظرات خصوصی باید به صورت خصوصی داده بشه! 
البته انصافاً قصد دخالت مجدد نداشتم ولی این پَتتون منو واداشت مجددا دخالت کنم! 

یک سوال کلی، به طور کل دوست دارید که زندگیتون رو درست کنید یا نه؟ چون مهمترین رکن اینه که خودتون بخواید از این منجلاب در بیاید... 


.
.
.
.
.
.
 دوست عزیز من با کسی حرف خصوصی ندارم اگه هم پاسختون رو دادم برای اینکه ناراحت نشید... کسی نیست که از وضعیتی که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنه خوشحال باشه ولی من بدون کسی که باید باشه و نیست این نوع صررفا زنده بودن رو میپسندم .... وضعیت من اگر از نظر شما منجلاب هست بهترین نوع زنده بودن برای منه ... هر لحظه به یادش تا پای مرگ ... 
پ ن : سعی کردم محترمانه جواب بدم ... شما هم اگه ناراحتید میتونید نوشته هامو نخونید ... بازم میگم نیاز به کمک و دلسوزی امثال شما ندارم ... یا حق 

۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
عاشقانه

کاش یک نفر باشد

یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی

تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری

از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند

و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند

حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند

یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد

وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن

یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،

پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد

جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ،

آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت

یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،

مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد ،

وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،

برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،

راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..

یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،

اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد

بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،

گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند

حرف زدن گاهی مُسکن است ،

آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند

حرف میزنند که ویران نشوند

حرف میزنند که آرام بگیرند

مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .

به قول آن رفیقمان که میگفت :

حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

علت حال بدت

فازسنگین


یکی از تلخ ترین اتفاقات رابطه است اینکه 

تنها کسی که با یک پیام خشک و خالی، 

با یک تماس در حد احوالپرسی،

با یک پستی که تو مخاطبش باشی 

با یک ارسال آهنگ

با یک متنی ، شعری، کلمه ای 

راحت تر بگویم ؛

با "ساده ترین اتفاقات پیش پا افتاده"

میتواند حالت را خوب کند ،

علت حال بدت باشد....


۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۸ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
عاشقانه

چقدر دلم میخواست ...

چقدر دلم میخواست با همدیگر زیر یک سقف باشیم و از زندگی لذت ببریم

چقدر دوست داشتم خانه ی کوچکمان پُر از شادی وخوشبختی باشد آنقدر که صدای خنده هایمان همسایه ها را کنجکاو میکرد که نکند دیوانه ایم و هر چند دقیقه یکی بیاید زنگ خانه را بزند که آقا رعایت کنید وبعد من در را می بستم وپشت در ، دست به دهان خنده  ام را ادامه میدادم

چقدر دلم میخواست دست در دست خیابان های شهر را باهم بگردیم وبخندیم که مردم به خوشبختی ما حسادت کنند وبا انگشت ما را به هم نشان دهند و بعد ما خستگی هایمان را در بستنی فروشی معروف شهر به در میکردیم

چقدر دلم میخواست وقتی کنارم راه میروی وحواست نیست که با باد دست به یکی کرده ای و موهایت از آن روسری زیبایت بیرون ریخته  با ابروهایم اشاره میکردم که خااااانم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم و تو لبخند میزدی و بادست نازت مویت را پنهان میکردی

چقدر دلم میخواست وقتی جمعه ها بیکار در خانه روی مبل سریال مورد علاقه ام را می دیدم و تو در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودی یواشکی به گوشی همراهت پیام میدادم که خاااانم خیییییلی میخوامتااا و وقتی صدای پیام را میشنیدی با عجله میرفتی ببینی که چه کسی پیام داده و بعد دست به کمر می آمدی رو به روی من می ایستادی و میگفتی دیواااانه و بعد خودت را در آغوشم رها میکردی و بلند می خندیدیم

چقدر ، چقدر چقدر دلم میخواهد

بین این همه چقدرها

چقدر دلم میخواست

و چقدر دلت نمیخواست...


۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عاشقانه