به من گفتی "بگو آ" نمی گفتم. لج کرده بودم
گفتی "این شکل را نگاه کن!" من اخم کردم.
ناگاه گره ی بغضم باز شد و تو دستم را گرفتی
و از کوچه باغ های جهل بیرونم کشیدی و به من
گفتی:"ببین آنجا چند ستاره هست؟" شمردن را به من آموختی
ومرا به میهمانی ستارگان بردی دست عاطفه ام
را گرفتی و اشک های سرگردانم را امان دادی
وبه من نوشتن آموختی.
یادش بخبر...من چقدر در خانه در نقش تو بودم.
خاک بازی به معلم بازی بدل شد و چقدر شیرین و
لذت بخش بود.
اینک تو نیستی، پس با یادتو در کوچه پس کوچه های
کودکی ام که هنوز در آن طنین صدای توست،
گام میزنم; کودکی هایی که پر است از بوی تراشه های
مدادرنگی ها و بوی کتاب فارسی; کودکی هایی که هنوز با آب بابا و
حسنک کجایی و ریزعلی فداکار است; کودکی هایی که هنوز آهنگ
گام های مصمم تورااز آن میشنوم، تو که برای همیشه درتمام
کوچه های حال و آینده ی من جاری هستی چرا که من هرجا که رسم
و هرجا که باشم، از توست رسیدنم و از توست آمدنم