برگ خالی|عاشقانه|شکست عشقی|فازسنگین

پست عاشقانه,متن عاشقانه,نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه,برگ خالی,پست عاشقانه جدید,شکست عشقی,فازسنگین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

چقدر دلم میخواست ...

چقدر دلم میخواست با همدیگر زیر یک سقف باشیم و از زندگی لذت ببریم

چقدر دوست داشتم خانه ی کوچکمان پُر از شادی وخوشبختی باشد آنقدر که صدای خنده هایمان همسایه ها را کنجکاو میکرد که نکند دیوانه ایم و هر چند دقیقه یکی بیاید زنگ خانه را بزند که آقا رعایت کنید وبعد من در را می بستم وپشت در ، دست به دهان خنده  ام را ادامه میدادم

چقدر دلم میخواست دست در دست خیابان های شهر را باهم بگردیم وبخندیم که مردم به خوشبختی ما حسادت کنند وبا انگشت ما را به هم نشان دهند و بعد ما خستگی هایمان را در بستنی فروشی معروف شهر به در میکردیم

چقدر دلم میخواست وقتی کنارم راه میروی وحواست نیست که با باد دست به یکی کرده ای و موهایت از آن روسری زیبایت بیرون ریخته  با ابروهایم اشاره میکردم که خااااانم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم و تو لبخند میزدی و بادست نازت مویت را پنهان میکردی

چقدر دلم میخواست وقتی جمعه ها بیکار در خانه روی مبل سریال مورد علاقه ام را می دیدم و تو در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودی یواشکی به گوشی همراهت پیام میدادم که خاااانم خیییییلی میخوامتااا و وقتی صدای پیام را میشنیدی با عجله میرفتی ببینی که چه کسی پیام داده و بعد دست به کمر می آمدی رو به روی من می ایستادی و میگفتی دیواااانه و بعد خودت را در آغوشم رها میکردی و بلند می خندیدیم

چقدر ، چقدر چقدر دلم میخواهد

بین این همه چقدرها

چقدر دلم میخواست

و چقدر دلت نمیخواست...


۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عاشقانه

مرگ_فروشنده

- ویلی: تو اینجا چکار می کنی؟

- چارلی: خوابم نمی بُرد. قلبم داشت آتیش می گرفت.

- ویلی: خب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی. باید یه چیزایی راجع به فواید غذا و ویتامینا و این حرفا یاد بگیری.

- چارلی: اون ویتامینا چه فایده ای دارن؟

- ویلی: اونا استخوناتو می سازن.

- چارلی: آره ... امّا قلبِ آدم که استخون نیست ...

#آرتور_میلر 

#مرگ_فروشنده


۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
عاشقانه

خانه ی متروکه

دیواری از من کوتاه تر نبود برای تکیه دادن هایت؟! آن هم فقط برای لحظه هایی که دلتنگ بودی. اما نه دلتنگ من. بلکه دلتنگ آن هایی که عرصه زندگی را برای تو تنگ کرده بودند. دیواری از من کوتاه تر نبود تا قاب چشم هایت را به آن آویزان کنی؟ همان شب هایی که خسته بودی از انتظار های بیهوده و چشم از تنهایی بر نمی داشتی. راستی در نگاه های من دنبال چه چیزی می گشتی؟ بعد از هر بار رفتنت، سهم من از تو و تمام آن روزها و ساعت ها تنها یادگاری هایی شد که با دست خط خودت بر تن این دیوار ها نوشته بودی و حالا با همان دست های لرزان حکم تخلیه ی من را از این خانه ی متروکه امضا می کنی و می گویی: به سلامت.

قبول، اما انگار فراموش کرده ای کسی را که مدت ها کنار همین بن بست، گوش به سلامت سپرده بود. این خانه و تمام دیوار هایش از آن تو اما فقط به من بگو از این به بعد دلتنگی هایت را به کدام نگاه عاشقانه فریاد می زنی؟ وقتی دیواری کوتاه تر از دیوار من برای تو نیست.

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
عاشقانه