عشق همین است
تنت میرود و دلت جایی میان
دست های کسی تا ابد جا میماند !
عشق همین است
تنت میرود و دلت جایی میان
دست های کسی تا ابد جا میماند !
دیگران🌿❤️
دل ❤️🌿
میدهند 🌿❤️
من ❤️🌿
به تو🌿❤️
جان داده ام…❤️🌿
هر روز بیشتر از دیروز دوستت دارم ❤️
با بعضی دوستداشتنها میشود شب را زندگی کرد.
چای ولرمی نوشید، موسیقی ملایمی شنید و با شببخیر عاشقانهای به خواب رفت.
بعضی دوستداشتنها خودِ معجزهند.
برای کارهای اشتباهی که انجام ندادی عذر نخواه ...
جوری معتادش میشی که یه آن برای تموم کارای درستی که انجام دادی هم عذرخواهی میکنی ...
خٌرد میشی ...
میشکنی ...
نابود میشی ...
بفهم اینو
یا که دل از دیدنت سیر شود بعد برو
تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
عصر جمعه باشد و ...
آسمان ابری باشد و ...
گردوغبار باشد و ...
تو باشی و هجوم بی رحمانه خاطرات
چه جانی می کَنی تا مهمان شب شوی ...
#سیاوش_صیاف
سهــم من از دنیــــــــــــا
نداشتن و نرسیدن استــــــــــــ …
تنهـــــا
قدم زدن در پیاده رو هــــــای تکراری ذهن
که به بن بست نمیشود ختم می گردد ...
#سیاوش_صیّاف
سالهاست رفتهای و من
هنوز به خودم میلرزم
درست مثلِ شاخهای که چند لحظه قبل
پرندهاش پریده باشد!
"رضا کاظمی"
اصلا عیب نداره !! عیب نداره که تنهایی ... عیب نداره که دیگه زیر بارون بدون اون باید تنها خیس بشی .... عیب نداره که شبا بدون شب بخیر عشقی که الان نداریش میخوابی ... عیب نداره که جمله ی دوستت دارم رو دیگه نمیشنوی تا دلت یکم آروم بشه ... عیب نداره که دلش دیگه برات تنگ نمیشه تا بفهمی هنوزم عاشقانه دوستت داره ... عیب نداره که اگه خیانت دیدی و دم نزدی ..... یعنی نخواستی که هیچی بگی .... عیب نداره اگه اونیکه بهت گفت تا آخرش باهاته الان دیگه نیست تا ببینه چقدر تنها شدی و غم تو دلت نشسته ...
اما مطمئن باش یه روزی همونی که قدر تو رو ندونست یه روز توی حسرت داشتنت میسوزه
تا سردش می شد، دستشُ میکرد تو جیب پالتوم و انگشتاشُ حلقه می کرد دور دستام. بعدشم محکم فشار میداد. عادتش بود که بعضی حرفا و حسّارُ یک جورِ دیگه ای بروز بده. مثلاً وقتی پشت فرمون بودم و دستم رو دنده بود. یا تو سینما، تویِ سکانسایِ تأثیر گذار، دستمُ فشار میداد. یا تو مهمونیایی که همه وسط بودن و دو نفری می رقصیدن، همچین به آغوش می کشید و آهنگُ زمزمه می کرد، انگار ساعتایِ آخرِ زندگیمونِ.
اینجا سردِ. هرچی به تو نزدیک تر میشم داره همه چی ذوب میشه. با اینکه تو همیشه دستاتُ می کردی تو جیب پالتوم ...
"چند قدم آن طرف تر با خودم"
#دانیال_اسماعیلیان
حرفمان که میشد،
استرس تمامِ وجودم را فرا میگرفت...
نکند از دستش بدهم؟
نکند من بمانم و کوهى از خاطره؟
نکند منى که بعدِ عمرى دل باختم،بشکند دلم!
نکند تمامِ دو نفره هایمان را با دیگرى تکرار کند؟
تماس هایم بى پاسخ میماند ومنفورترین صدای دنیا
در گوشم تکرار میشد؛
"مشترکِ مورد نظر پاسخگو نمیباشد"
برایش مینوشتم؛
آدمیزاد است دیگر جانم بحث میکند
فرقى نمیکند مقصر کیست
همین که بحث میکنیم یعنى،
قلبمان هنوز براى هم میتپد
یعنى مهم است برایمان که شبیه یکدیگر شویم!
ارسال کردم و خواند
ولی جوابی نداد
باز نوشتم؛
-جانم؟
باز هم خواند و جواب نداد
-عزیز دل...؟
سکوت بود و سکوت!
و هیچ چیز لعنتى تر از بى پاسخ گذاشتنِ پیام نیست
قدیم ترها خودمان را قانع میکردیم که شاید پیغامم نرسیده باشد
و هى ارسال میکردیم و ارسال...
حالا اما این تکنولوژىِ لعنتى همان اندک دلخوشى را هم از ما گرفت و
با وقاحتِ تمام به ما میفهماند که ؛
خواند و پاسخ نداد
که خواند و تحقیر کردنِ تو را ترجیح داد
لعنت به تکنولوژى
لعنت به پیغامهاى بى جواب
#علی_قاضی_نظام
دو نفری که عاشق همن
باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن
وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و
تند تند در عشقش پیش میره مثل وقتیه
که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و
یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته...
نتیجهش یه فرشه که نافرم پیچیده شده!!
هر از گاهی دوستداشتن همدیگه رو بررسی کنین،
گاهی لازمه ترمز کنید تا اون بهتون برسه.
لعنت به این خاطره ها که باید ذره ذره خوردت کنن بیوفتن به جونت
دلم یه تصادف بزرگ میخواد اینقدر بزرگ که همه چی فراموشم شه
بی توجهیاات
سرد شدنات
همه ی بدیات
غیر تو
بدون تو همون بهتر بمیرم
به همه آدمایى که تا امروز توى زندگیم اومدن یه عذر خواهى بدهکارم
ببخشید که نتونستم بى تفاوت باشم ببخشید که نتونستم تظاهر کنم ببخشید که خودمم
بعضی وقتها(روزگار)
یکی طوری میسوزونتِت که
هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن!
بعضی وقتها هم یکی طوری
خاموشت میکنه که هزار نفر
نمیتونن روشنت کنن!
#خسرو_شکیبایی
من رویاهای زیادی در سر دارم!
میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
#علی_سلطانی
#دپ_هون
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
(اسکرین شات هایش را طبقه بندی میکند)
خاطراتی که آدماش نیستن غم انگیزه ولی دردناک خاطراتیه که آدماش هستن ولی شبیه خاطراتت نیستن .
به ما نمیخوری آخر!
نمیدانم شاید هم ما به تو نمیخوریم!
مثلا ما عاشق سینما بودیم.
امااگر خدارحم میکردومدرسه اُردویِ سینما میگذاشت رنگ سینما را میدیدیم.
لباسمان را همیشه با این شعار که "چندروز دیگه قد میکشی برات کوچیک میشه"چند سایز بزرگتر میگرفتند.
لباس کهنه میشد و میخواستیم بیاندازیم دور اما هنوز اندازه مان نبود.
داشتنِ پلی استیشن آرزو بودجانِ تو!
نهایت ناپرهیزی مان اجاره پلی استیشن بود و تا صبح ده نفری آنقدربازی میکردیم که زیدان کمر درد میگرفت!
تازه یک رفیق داشتم که نصف روز گُم شده بودو بعد از کلی دنبالش گشتن فهمیدندرفته حمام وجلوی کف شور را با جوراب گرفته وتا نیم متر حمام را پر از آب کرده و داخلش خوابیده..!
وقتی هم که دربِ حمام را باز کرده بودند خانه را آب ورداشته بود.. .
آری درست حدس زدی،وان دلش میخواسته بچه!
از مدرسه برایت نگویم رفیق.. .
بوفه کلا کساد بود.
مگرکسی جرأت داشت خوراکی بخرد؟
یک دوستی داشتیم تیزو بز.
یک روز چیپسی گرفته بود ولایِ کاپشن پنهان کرده بود و نرم نرمک میلنباند که بچه ها فهمیدندو از چند زاویه احاطه اش کردنندو دنبالش دویدند.
در این تعقیب وگریز همانطور که داشت میخورد و میدوید لحظه ای برگشت تا پشت سرش را نگاه کند که دید همه ایستادند..وقتی به خودش آمد صورتش به تورِ والیبال گیر کرد و دو دور چرخید و با شدت زمین را بوسیدو در حالی که داشتند وی رابه بیمارستان منتقل میکردنند بچه ها میخندیدند و باحالتی پیروزمندانه چیپس را خِرچ وخورچ میکردنند.
دوست دارم هِی بگویم اما باور کن هشتاد درصد زندگی مان قابل پخش نیست!
میدانی سخت بودا..همه چیز سخت بود اما کِیف میکردیم..لذت میبردیم..یک کیک ونوشابه قدِ مسافرتِ شمال حال میداد.
تو را نمی دانم اما از وقتی هم که خودمان را شناختیم نخواستیم زندگی را سخت بگیریم...همیشه خلاف قاعده بازی کردیم و به حالِ دلمان احترام گذاشتیم.
توصیه میکنم تو هم سخت نگیر.. .
اصلا بگو ببینم از چند سالگی خاطرات را یادت هست؟
پنج سالگی؟ شش؟ هفت؟
چند سالگی؟
از آن روزی که خاطرات را به یادداری تا به امروز با چه سرعتی گذشته؟
مثل برق و باد نه؟
ببین رفیق.. .
از امروز هم تا آخرین روزهای زندگی ات مثل همین برق و باد خواهد گذشت.. .
زندگی کن
راحت باش.. .
راستش، گذشته در اوج شوخی و خنده و سختی به ما یاد داد غرور و ادا اطوار و زیر اَبرو برداشتن برای مرد نیست!
یاد گرفتیم مرد باید مشتی باشد..مشتی یا همان جنتلمن!
مشتی باش
یکجوری زندگی کن حرفِ دل را برایت بگویند..
که روی مرامت حساب باز کنند.
نمی دانم
یکجوری که بی بهانه دوستت داشته باشند.