برای کارهای اشتباهی که انجام ندادی عذر نخواه ...
جوری معتادش میشی که یه آن برای تموم کارای درستی که انجام دادی هم عذرخواهی میکنی ...
خٌرد میشی ...
میشکنی ...
نابود میشی ...
بفهم اینو
برای کارهای اشتباهی که انجام ندادی عذر نخواه ...
جوری معتادش میشی که یه آن برای تموم کارای درستی که انجام دادی هم عذرخواهی میکنی ...
خٌرد میشی ...
میشکنی ...
نابود میشی ...
بفهم اینو
یا که دل از دیدنت سیر شود بعد برو
تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
به من گفتی "بگو آ" نمی گفتم. لج کرده بودم
گفتی "این شکل را نگاه کن!" من اخم کردم.
ناگاه گره ی بغضم باز شد و تو دستم را گرفتی
و از کوچه باغ های جهل بیرونم کشیدی و به من
گفتی:"ببین آنجا چند ستاره هست؟" شمردن را به من آموختی
ومرا به میهمانی ستارگان بردی دست عاطفه ام
را گرفتی و اشک های سرگردانم را امان دادی
وبه من نوشتن آموختی.
یادش بخبر...من چقدر در خانه در نقش تو بودم.
خاک بازی به معلم بازی بدل شد و چقدر شیرین و
لذت بخش بود.
اینک تو نیستی، پس با یادتو در کوچه پس کوچه های
کودکی ام که هنوز در آن طنین صدای توست،
گام میزنم; کودکی هایی که پر است از بوی تراشه های
مدادرنگی ها و بوی کتاب فارسی; کودکی هایی که هنوز با آب بابا و
حسنک کجایی و ریزعلی فداکار است; کودکی هایی که هنوز آهنگ
گام های مصمم تورااز آن میشنوم، تو که برای همیشه درتمام
کوچه های حال و آینده ی من جاری هستی چرا که من هرجا که رسم
و هرجا که باشم، از توست رسیدنم و از توست آمدنم
خدایــــــا
ترجیح می دهم در آتش جهنمت با عشق بسوزم
اما
با محبت دروغین آدم ها گرم نشوم ...
#سیاوش_صیاف
تا سردش می شد، دستشُ میکرد تو جیب پالتوم و انگشتاشُ حلقه می کرد دور دستام. بعدشم محکم فشار میداد. عادتش بود که بعضی حرفا و حسّارُ یک جورِ دیگه ای بروز بده. مثلاً وقتی پشت فرمون بودم و دستم رو دنده بود. یا تو سینما، تویِ سکانسایِ تأثیر گذار، دستمُ فشار میداد. یا تو مهمونیایی که همه وسط بودن و دو نفری می رقصیدن، همچین به آغوش می کشید و آهنگُ زمزمه می کرد، انگار ساعتایِ آخرِ زندگیمونِ.
اینجا سردِ. هرچی به تو نزدیک تر میشم داره همه چی ذوب میشه. با اینکه تو همیشه دستاتُ می کردی تو جیب پالتوم ...
"چند قدم آن طرف تر با خودم"
#دانیال_اسماعیلیان
لعنت به این خاطره ها که باید ذره ذره خوردت کنن بیوفتن به جونت
دلم یه تصادف بزرگ میخواد اینقدر بزرگ که همه چی فراموشم شه
بی توجهیاات
سرد شدنات
همه ی بدیات
غیر تو
بدون تو همون بهتر بمیرم
به ما نمیخوری آخر!
نمیدانم شاید هم ما به تو نمیخوریم!
مثلا ما عاشق سینما بودیم.
امااگر خدارحم میکردومدرسه اُردویِ سینما میگذاشت رنگ سینما را میدیدیم.
لباسمان را همیشه با این شعار که "چندروز دیگه قد میکشی برات کوچیک میشه"چند سایز بزرگتر میگرفتند.
لباس کهنه میشد و میخواستیم بیاندازیم دور اما هنوز اندازه مان نبود.
داشتنِ پلی استیشن آرزو بودجانِ تو!
نهایت ناپرهیزی مان اجاره پلی استیشن بود و تا صبح ده نفری آنقدربازی میکردیم که زیدان کمر درد میگرفت!
تازه یک رفیق داشتم که نصف روز گُم شده بودو بعد از کلی دنبالش گشتن فهمیدندرفته حمام وجلوی کف شور را با جوراب گرفته وتا نیم متر حمام را پر از آب کرده و داخلش خوابیده..!
وقتی هم که دربِ حمام را باز کرده بودند خانه را آب ورداشته بود.. .
آری درست حدس زدی،وان دلش میخواسته بچه!
از مدرسه برایت نگویم رفیق.. .
بوفه کلا کساد بود.
مگرکسی جرأت داشت خوراکی بخرد؟
یک دوستی داشتیم تیزو بز.
یک روز چیپسی گرفته بود ولایِ کاپشن پنهان کرده بود و نرم نرمک میلنباند که بچه ها فهمیدندو از چند زاویه احاطه اش کردنندو دنبالش دویدند.
در این تعقیب وگریز همانطور که داشت میخورد و میدوید لحظه ای برگشت تا پشت سرش را نگاه کند که دید همه ایستادند..وقتی به خودش آمد صورتش به تورِ والیبال گیر کرد و دو دور چرخید و با شدت زمین را بوسیدو در حالی که داشتند وی رابه بیمارستان منتقل میکردنند بچه ها میخندیدند و باحالتی پیروزمندانه چیپس را خِرچ وخورچ میکردنند.
دوست دارم هِی بگویم اما باور کن هشتاد درصد زندگی مان قابل پخش نیست!
میدانی سخت بودا..همه چیز سخت بود اما کِیف میکردیم..لذت میبردیم..یک کیک ونوشابه قدِ مسافرتِ شمال حال میداد.
تو را نمی دانم اما از وقتی هم که خودمان را شناختیم نخواستیم زندگی را سخت بگیریم...همیشه خلاف قاعده بازی کردیم و به حالِ دلمان احترام گذاشتیم.
توصیه میکنم تو هم سخت نگیر.. .
اصلا بگو ببینم از چند سالگی خاطرات را یادت هست؟
پنج سالگی؟ شش؟ هفت؟
چند سالگی؟
از آن روزی که خاطرات را به یادداری تا به امروز با چه سرعتی گذشته؟
مثل برق و باد نه؟
ببین رفیق.. .
از امروز هم تا آخرین روزهای زندگی ات مثل همین برق و باد خواهد گذشت.. .
زندگی کن
راحت باش.. .
راستش، گذشته در اوج شوخی و خنده و سختی به ما یاد داد غرور و ادا اطوار و زیر اَبرو برداشتن برای مرد نیست!
یاد گرفتیم مرد باید مشتی باشد..مشتی یا همان جنتلمن!
مشتی باش
یکجوری زندگی کن حرفِ دل را برایت بگویند..
که روی مرامت حساب باز کنند.
نمی دانم
یکجوری که بی بهانه دوستت داشته باشند.
انصاف ؛ وجدان و انسانیت عناصر گمشده عصر کنونی هستند، این واقعیت گزنده و تلخیه
وقتی میگین مشکل ما نفهمیدن نیست زیاد فهمیدنه متوجه میشم جای شما تو ایران نیست، توی جهانم نیست ،کلا باید برید یه کره خاکی دیگه اونجا بفهمنتون
دلمون تنگه تو بیا مگه نگفتی سر میزنی؟
تابستون کش میاد تـــا میتونه
خیلی تنگه با اینکه حتی پاییزم نیست...
من دیوونم درست اما من نکردم نفهمیدم چیشد به خدا...
خیلی فکر میکنیم مگه ما چیکار کردیم که میگین دیوونست...
قیافمون شبیه پدرزن ونگوگ شده...
دستان زیر چانه با کلاه نگاه غم آلود
....
بیا و گلخونه کن ایام سرده وسط این همه تابستون قلب الاسد
یادمون دیگه رفته اون های و هوی نعره ی مستان
چند وقتیه دیگه کسی دندونامونو ندیده
قدیما بیشت ازین اندیشه ی عشاق میکردی ،چند وقتیه دیگه خسیس شدی...(یهو شدی)
رفتی دیگه سر نزدی
انگار یادت مارو رفته باشه
ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم...
نباش خسیس
تو بیا
من دیوونم درست ولی مگه توام دیوونه نبودی؟:)
مگه همیشه سر نمیزدی؟
ما هنوزم خیالمون جمع عه اخه قرار ما همینه.................
پ.ن:دیگه نمیشه تایپ کرد.....:)
پ.ن.دو:ونگوگ اصن زن نداشت:))
پ.ن:عظر خاهی بابط قلت املاعی:)))
باید کسی باشد
کسی که وقت عصبانیت با یک جمله تورا بخنداند
کسی که وقت بی خوابی هایت پیام بدهد، زنگ میزنم تو فقط گوشیتو بردار،گوش کن!!!
و برایت آنور خط از "شازده کوچولو" بخواند،برایت آهنگ مورد علاقه ات را بگذارد،بخواند.
انقدر که دیگر فقط صدای نفسهای منظمت بیاید
و مطمئن شود که بی خوابی ها تمام شده است!
انقدر که صدای خودش بگیرد ازبس که تلاش میکرده کسی را بیدار نکند!
عزیز من
باید کسی باشد
کسی که هر لحظه اصل حال آدم را بپرسدو به خوبم های بیخودی ای که در جواب همه می دهی، اکتفا نکند!
مشکل دقیقا از همانجا شروع شد که دوستم عاشق شد. بله عاشق شد. عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان. بعد از آن زمان بود که سیر مکالمات مبهم و غیر مبهمش با من شروع شد. نمیدانم چرا حس میکرد من تجربهی عشقی داشتهام و از سر گذراندهام و مثلا میخواست از من تجربه کسب کند. شاید هم کسی دور و برش نبود و من تنها کسی بودم که بعد از شنیدن حرفهایش متلک بارش نمیکردم. مینشستم گوش میدادم. پیامهایش را نگاه میکردم. گاه جوابی هم از سر استیصال میدادم. میدانید، آدم وقتی بخواهد بعد از عاشق شدنش آن را با منطق توجیه کند به فنا میرود. تنها جوابی که نهایتا به خودش میدهد «نمیدانم» است. ولی وقتی بخواهد با منطق باکسی زندگی کند و بعد از آن عاشق بشود مشکل زیادی نخواهد داشت. دوست من عاشق شد، به قول خودش، خودش را کامل نمیشناخت، طرف را کامل نمیشناخت و تنها مدخل افکارش من بودم. از نگاههای توی راهرو میگفت، از چتهای مختصر و کم و لحن خودش و لحن مقابل. داشتم فکر میکردم از بیرون واقعا رفتار احمقانهایست. مثل نگاه کردن منطقی به یک عده مست لایعقل که تا خرتناق خوردهاند و دارند حرکات احمقانه انجام میدهند. ناچیزترین حرکات به نظرشان پراهمیت میآید و نادیدهترین نگاهها پررنگ! در این بین آدمها دو دسته میشوند. یا میدانند که مست هستند یا نمیدانند. و چه بار عظیمی برای دیگران هستند آنها که نمیدانند
دارم فکر میکنم ینى نمیشد یه شب ساعتِ ١٢ میخوابیدم بعد وقتى چشمامو باز میکردم اونى که دلم میخواست کنارم خواب بود؟نه!اینطورى خیلى داستان هندى میشد!حداقل چارتا کوچه باهام فاصله داشت..حداقل چارتا شهر..بیدار میشدم میرفتم دنبال کار و زندگیم مث آدماى دیگه ظهر میومدم خونه،تو خونه بوى غذا میومد ...ینى واقعا نمیشه یه روز یکى دیگه واسه من غذا درست کنه؟!یکى باشه که درو برام باز کنه!اینکه همیشه برگردى خونه و با کلید درو باز کنى ینى هیچکى منتظرت نیس!وقتى از تو خیابون به پنجره ى خونه ت نگا میکنى هیچوقت هیچ چراغى روشن نیس!بعد بیاى پیغام گیر تلفن رو بزنى و اون عاقاهه بگه نُ نیو مسیجز...بعد باز بیاى بیوفتى رو تختت و هى به سکوتِ خونه ت گوش کنى انگار اشیا هم نفس میکشن هى غرق بشى تو اون صداهه..این ینى طاعون...فقط اگرگرفتارش شده باشی؛ گرفتار ِ معنای ِ تام و تمام اش. باید چمبره زده باشه گوشه دلت و مجبورت کرده باشه به پوست و گوشت و احساس، تجربه اش کنی. فقط اگر گرفتارش شده باشی خودت رو به در و دیوار می زنی تا آدم های زندگی ات رو از این طاعون دور کنی، دور نگه داری.
از بی عشقی حرف نمی زنم، از بی پدری و بی مادری نمی گم. از بی دوستی، بی همسایگی صحبت نمی کنم. از تنهایی حرف می زنم. از طاعون ِ تنهایى...
سلام
البته حرفتون رو اصلا قبول ندارم... عذر میخوام که صریح نظر میدم.
البته من اطلاعات زیادی در مورد شما ندارم. ولی چیزی که از متن هاتون بدستم رسیده اینه که سنتون باید بین 16 تا 22 باشه... جنستون هم باید مؤنث باشه... یک رابطه عاشقانه هم با یک پسر داشتید که به هر دلیلی به شکست کشیده شد...
با این پیشفرض ها دارم صحبت میکنم...
اولا شما تنها انسان موجود نیستید که در گذشته شکستی رو مواجه شده.. خود من خیلی از افراد جامعه چنین شکستی رو مواجه شدهاند. از جمله خود من...
دوما چیزی که موجب شکستتون شده اتفاق تلخ گذشته نیست بلکه به نگاهی هست که شما به جهان دارید... نسبت به همه اتفاق های مختلف که در جهان رخ میده... به عبارت بهتر نوع جهان بینیتون مشکل داره( زیاد در این مورد بحث نمیکنم انشاءالله اگه روزی بود تو وبلاگ خودم بحث میکنم. البته اگر دوست داشتید )
نکته بعدی اینکه ما شرایط رو خیلی سخت تر میکنیم. اگر بگیم همه گذشتتون نابود شده باشه و شما در نهاست 80 سال هم عمرتون در این جهان باشه عملا یک چهارم از یک عمر معمولیتون سوخت... بهتر نیست تصمیم بگیرید که بقیه عمرتون رو نسوزونید که زمانی که به سنین بالاتر رفتید نگید که ای کاش عمر سوزی نمیکردم؟
از اونجایی که با نیت خیر این حرف هارو زدم، انتظار برخورد سخت هم ندارم! ولی با این حال فکر میکنید به من ربطی نداره با همین صراحت بهم بگید تا دخالتی نکنم...
لطفا از حرفام سوءبرداشت نکنید. نیتم کمک به شما بوده و هست
موفق و موید باشید
یاعلی
___________________________________________________________________________
سلامیاعلی
___________________________________________________________________________
سلام خدمت شما دوست عزیزی که این نظرات رو ارسال کردید :)
خوشحالم متنهایی رو که مینویسم رو میخونید :)
حدس هاتون نزدیک به واقعیت هستن :)
چیزی که شما میبینید فقط نوشته هام هستند و اینطور میگید .... حال خودم هم دیدنیه
توی عمرم چیزی باعث شکستم نشده ... فقط اتفاقی برام افتاده که نابودم کرده ... خیلی فرق کردم با گذشته
من بقیه ی عمرم رو هم زندگی نخواهم کرد و ترجیه میدم با همین حال بارونی پیش برم :)
این هم که به نظرتون دیر پاسخ دادم به این خاطر بوده که شرایط روحی خوبی ندارم :) نه چیز دیگه :)
کمک کردنتون رو درک میکنم , حس نوع دوستیتونو درک میکنم و هرگز ناراحت نشدم و هیچ گونه سو برداشتی نکردم :)
مرسی از نظراتتون :) ولی الان اگه خدا هم بخواد نمیتونه کمکی بکنه :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت میگندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال میشوی
یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره میدانم ، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
وقتی تو گفتی فلان طور شد ، نگوید آهان برای من هم شده ببین تو نباید اینطور کنی ، بنظر من فلان کار را بکن
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک میکشد ،
پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ،
آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر میدانند نباشد ،
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،
راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است
خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،
گاهی حرف میزنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است ،
آدم ها گاهی حرف میزنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند
حرف میزنند که ویران نشوند
حرف میزنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود میداند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام میگیرند .
به قول آن رفیقمان که میگفت :
حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...
سلام مخاطب خاص
شبها گذشت و روزها...این که می رود عمر است .یادت هست؟خاطره هارا که مرور می کنی هر کدام طعمی دارد . هر کدام مزه ای را در دهان خیال میریزند.زندگی به رنگ مینشیند.ولی بین این همه طعم و رنگ،من طعم آن روز بارانی را خوشتر دارم .همان روزی که آسمان تا لبه های زمین پایین آمده بود و رنگ ها ریخته بوددر آغوش باد و زندگی میرفت زیر پوست شهر.یادت هست؟
طعم خنده هایت روی نفس های خیابان می نشست و عاشق و معشوقی را ساعتی در خلسه ی هوس فرو میبرد .باران که میخورد روی خواب درخت و کبوتری نمیدانست که بادبادک کاغذی چرا فلسفه نمیداند.چرا کسی از چتر ها نپرسید
که باران دوست دارند؟
خاطره ها طعم دارند .هرخیابان هم و هر باران...وهر خیابان در باران هم.
دهان خاطره گس شده است...خاطره ای که در میان رگ های عادت میرود...
میخواستم روى میزِ تهِ کافه بشینم و واسشون از آرزوهام بگم . اینکه چجورى میخوام دنیا رو توى مُشتم جا بدم... اینکه چجورى میخوام خودم رو توىِ دلِ این دنیا جا بدم.
میخواستم دستاشونو توى دستم بگیرم و توى پارک قدم بزنم، بدوم... پرواز کنم و به دنیاى خیالاتم برسم.
میخواستم باورم کنن. میخواستم اشکامو دور بریزم و روى شونه ى اونا فقط بخندم. میخواستم وقتى بیرون میرم دلم نگیره. وقتى میبینمشون دلم براشون تنگ نشه.
من خیلى چیزا میخواستم اما اونا هیچوقت وجود نداشتن. اونا هیچوقت نبودن. من گُمشون کرده بودم. من بدجورى گُمشون کرده بودم.
تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف های آدم ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می شود زمان سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام ها زمان می دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن. 2 ثانیه، 10 ثانیه، هر چی! می توانی بنویسی دوستت دارم. تایمرش را بگذاری روی 5 ثانیه. بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات. 3 ثانیه! بنویسی دلم داره از دهنم میزنه بیرون. 4 ثانیه! آن وقت می توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام ها چطور ارسال می شوند، چطور می مانند و چطور نابود می شوند.
تلگرام برنامه آدم های امروزیست. کوچ کاربر ها از وایبر و واتز آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل ها راحت جابجا می شود و حرف ها ، زمان نابودی دارد. از این پس، عشق واژه ثانیه هاست و حالا دیگر جسد بی جان همه عاشق های افسانه ای، لای کتاب های بیدخورده خواهد پوسید. میمیرم برات، 1 ثانیه!
.
.
پانویس:
یک دوستت دارم می نوشتیم روی کاغذ، می رفتیم تو راه مدرسه اش. نگاهش نمی کردیم. متلک نمی گفتیم. یک جوری که ببیند می گذاشتیم روی کاپوت پیکان سفیدی که آن گوشه پارک بود. بر نمی گشتیم که ببینیم بر می دارد یا نه. سر نمی چرخاندیم. همه آن روز و فردایش که دوباره از آن خیابان رد می شدیم را به این فکر می کردیم که لابد برداشته و خوانده و لبخند زده. دل دل می زدیم. له له می کردیم. تازه فرداش که می شد می دیدیم کاغذ همان جاست، دوستت دارمش همانطور پر رنگ است. حالا می شود نوشت: عاشقتم....4 ثانیه!