عصر جمعه باشد و ...
آسمان ابری باشد و ...
گردوغبار باشد و ...
تو باشی و هجوم بی رحمانه خاطرات
چه جانی می کَنی تا مهمان شب شوی ...
#سیاوش_صیاف
عصر جمعه باشد و ...
آسمان ابری باشد و ...
گردوغبار باشد و ...
تو باشی و هجوم بی رحمانه خاطرات
چه جانی می کَنی تا مهمان شب شوی ...
#سیاوش_صیاف
سهــم من از دنیــــــــــــا
نداشتن و نرسیدن استــــــــــــ …
تنهـــــا
قدم زدن در پیاده رو هــــــای تکراری ذهن
که به بن بست نمیشود ختم می گردد ...
#سیاوش_صیّاف
تازگیها سرزمینی پیدا کرده ام
خالی از هیاهو
خالی از دغدغه
آرام...
بی دل
آری
بی دل...
تنها هزینه اش همین است
بیا که بی هم
به آنجا برویم...
دوســتــے میــگـفت عـیــب تــنـهـایــے ایــن اســت کـــﮧ
عـادت مــیـکـنــے ... خــودت تـصــمـیـمــے مـے گیرے ،
تــنـها بـــﮧ خــیـابان مــے روے،
و بـــﮧ تــنـهـایــے قـدم میزنـے .
پــشـت مــیـز کــافـے شــاپ تــنـهـایــے مـے نشینـے
و آدمــهـا را نــگاه میــکنے ،
ولــی مــن بـــﮧ خـاطر هــمـیــن حـــــــس دوســـتـش دارم .
تــنـهـا کـــﮧ باشـے نگاهـــت دقــیـق تــر مــے شــود و مـــعـنـا دار ؛
چــیـزهــایــے مـے بینے کـــﮧ دیگران نــمے بینند،
در خــیـابان زودتر از همـــﮧ میــفـهـمـے پایــیـز آمده
و ابرها آســمـان را محـــکـم در آغــــوش کشـــیـده اند
مــیـتـوانــے بے توجـــﮧ بـــﮧ اطــراف،
ســاعتهــا چـشـم بـــﮧ آســـمان بــدوزے و تــولد باران را نظاره گــر باشــے.
بــــراے هــمـیـن تــنـهـایـــے را دوســـت دارم
زیرا تــنـهـا حســے اسـت کـــﮧ بــــﮧ مــن فــرصـت مـــی دهــد خـــودم باشـــم
با خـــودم کـــﮧ تــعـارف نــدارم !
ســالهـاست بــــﮧ تــنـهـایــے عـادت کـــرده ام....
:))))
ببین عزیزم
نه جمعه است
نه باران میبارد
نه آسمان ابری ست
نه هوا خیلی دلبری می کند
نه هیچ چیز دیگر
شلوغ ترین ساعتِ روز است
و مردم....!
مردم را بیخیال
همچنان در پی لقمه ای نان و بوقلمون
به روز مرگی گرفتارند!
البته که من هم دچارِ روزمرگی ام جانم.
کمی فرق دارد اما...
بگویم برایت؟!
نگو نمیخندی که میخندی...
من در شلوغ ترین ساعتِ روز
به راننده تاکسی گفتم
دربست منزلِ امنِ آغوش یار...!
از شال فروش
درخواستِ قرمز شالی
مملو از عطر شیرین گیسویت را داشتم!
کتاب های شعر آن مردِ عینکی و کراواتی
که گوشه ی پیاده رو بساط کرده بود را
به تمسخر گرفتم که کجایِ کاری!؟
من چشمانی میشناسم که شاعر تربیت میکنند!
برای کیوسکِ مطبوعاتی صدایم را بالا بردم
که از کیهان تا همشهری همه را توقیف کنند
وقتی از تو برایم خبری ندارند
همان بهتر که فعالیتشان متوقف شود!
در سینما قصدِ اکرانِ نگاهت را داشتم
و به کافه، قهوه ای هم رنگِ گیسویت را سفارش دادم.
لحظه ای دلم خواست سر به رویِ شانه ات خستگی دَر کُنَم....
دلم خواست و فکرم رفت و از این احوال
خمار شدم و تِلو خوردم که جملگی کُنجِ پارک،
ساقی را نشانم دادند...
هوا را از دماغ بیرون پرت کردم که "هه"
این ساقی و بند و بساط اش به درد خودتان میخورد
ساقیِ من با بوسه ای درمان میکند حالِ دلم را...!
در نهایت روانه ی تیمارستان شدم و آنجا فهمیدند
عاقل ترین دیوانه ی شهرم و رهایم کردند.
خلاصه که... .
نه جمعه است
نه باران میبارد
نه آسمان ابری ست
نه هوا خیلی دلبری می کند
نه هیچ چیزِ دیگر
شلوغ ترین ساعت روز است و من
منِ حال خراب
دلم تو را میخواهد...
ساقیِ من ، با بوسه ای درمان میکنی حالِ دلم را...؟
_دلم براش تنگ شده
.
+خب برو ببینش
.
_جرأت دیدن همدیگه رو نداریم
.
_اما باید به یه بهانه ای باهاش قرار بذاری..
.
+به هیچ وجه...همه چیز بین ما تموم شده...
.
_وقتی بعد از این همه مدت جرأت دیدن همدیگه رو ندارید یعنی هنوز یه چیزایی بینتون هست که تموم نشده...
اکنون دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس ک سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط یک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا "بودنت".......!
میشود که نباشی؟؟؟
راستی!!
سلام مرا به وجدانت برسان...البته اگر بیدار بود...
خوب می شود آقا!
خوب می شود.
یادت می رود.
همه اش را یادت می رود.
می روی با خواهرت جینگیل میخری. تیرامیسوی خیس می خوری. با بچه ها فیلم می بینید و عکس های خل خلانه می گیرید. برای تولد فلانی فُلان عطر را شریکی کادو می دهید و فلان جا جمع می شوید.با خاله ژامبون مرغ و قارچ می خوری تمام مدت فکر می کنی که چرا قارچ هایش از قارچ های واقعی نرم تر هستند. شب زیر ِ پتو از سرما مچاله می شوی و با صدای بلند، فلان آهنگ را هزار بار تا آخر گوش می دهی.
بعد، می بینی که خیلی خوش گذشته.
اما هنوز یادت نرفته...
مرا زمانی از دست دادی
که میان روزمرگی هایت گم شده بودی
و تو فرصت آن را نداشتی
که دلتنگم باشی
عجب از من!!!
... تمام دلمشغولی ام تو بودی...
تمامی دقایقم با تو می گذشت
اما حتی در لابه لای دفتر خاطراتت هم نبـــــــــودم!!!
ترک کردنِ آدم ها هم آدابی دارد؛
اگر آدابِ ماندن نمی دانید؛
حدِاقل درست ترکشان کنید؛
تا ترَک بر ندارند ...!
یاد تو هم برای من عادتی ست ترکش خواهم کرد...
درست مثله سیگارم که سالهاست دارم نخ آخر را میکشم...
باید کسی باشد
کسی که وقت عصبانیت با یک جمله تورا بخنداند
کسی که وقت بی خوابی هایت پیام بدهد، زنگ میزنم تو فقط گوشیتو بردار،گوش کن!!!
و برایت آنور خط از "شازده کوچولو" بخواند،برایت آهنگ مورد علاقه ات را بگذارد،بخواند.
انقدر که دیگر فقط صدای نفسهای منظمت بیاید
و مطمئن شود که بی خوابی ها تمام شده است!
انقدر که صدای خودش بگیرد ازبس که تلاش میکرده کسی را بیدار نکند!
عزیز من
باید کسی باشد
کسی که هر لحظه اصل حال آدم را بپرسدو به خوبم های بیخودی ای که در جواب همه می دهی، اکتفا نکند!
بعضی چیزهارا باید
سروقت خودش داشته باشی ،
وقتش که بگذرد
دیگر بود و نبودش برایت فرقی نمیکند
چون به نبودنش عادت کرده ای
و یاد گرفته ای چگونه بدون اینکه
داشته باشی أش ، زندگی کنی....
بعضی چیزها ، مثل حس ها
و تجربه ها ؛ دوره ی خاص خودش را دارد ..
مثلأ یک دوره ای آدم دوست دارد عاشق باشد ...مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ، ذوق کند ، برای کسی مهم باشد...
وقتی نیست ، زمانش که بگذرد دیگر فایده ای ندارد...کم کم به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت را خوب کنی
اینکه میگویند
عشق تاریخ مصرف ندارد
و پیروجوان نمی شناسد ، درست...
اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است !؟! آدم یک چیزهایی را سر وقت خودش باید داشته باشد
وقتی سرزنده و شاد است
وقتی جوان است
یک چیزهایی مثل عشق و حس و حال عاشقی
وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستری میشود
و شاید هرگز نتوانی تجربه اش کنی ، هرگز ..
یک روز ممکنه این دلیل رو پیدا کنی تا از خودت بپرسی حد دردی که میتونی تجربه کنی چقدره و متوجه میشی که اصلا حدی وجود نداره.درد پایان ناپذیره.تنها افراد هستن که پایان پذیرن.
دیر است
آنقدر دیر که دیگر به سختی گریه ام می گیرد؛
آنقدر دیر که دیگر
از خاطرم رفته است پشتِ کدام خط مشغول قلبم بار ها تیر کشیده است
آنقدر دیر
که حتی اگر گوشی را بردارد
صدای هوا از چشم هایش عبور خواهد کرد
قلبش به اندازه هزاران حرفِ نگفته
سنگِ صد دیدار نا تمام را به سینه خواهد کوبید...
آنقدر دیر
که دیگر نمی دانم چقدر دوستت داشته ام
آنقدر دیر شده
که قاب عکس شکست
لبخندت
ترک برداشت
اما نگرانم نکرد...
آنقدر دیر شده است
که باد در نگاهم می وزد
تا ندانم
چه روز هایی را که سخت گریسته ام...
آنقدر دیر شده است که
روز هاست
سر برشانه ی باران گذاشته ام
تا
بر هزاران کوچه
هزاران خیابان
ببارم و از تو
متشکر باشم که
نیامدی...