خدایــــــا
ترجیح می دهم در آتش جهنمت با عشق بسوزم
اما
با محبت دروغین آدم ها گرم نشوم ...
#سیاوش_صیاف
خدایــــــا
ترجیح می دهم در آتش جهنمت با عشق بسوزم
اما
با محبت دروغین آدم ها گرم نشوم ...
#سیاوش_صیاف
دو نفری که عاشق همن
باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن
وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و
تند تند در عشقش پیش میره مثل وقتیه
که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و
یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته...
نتیجهش یه فرشه که نافرم پیچیده شده!!
هر از گاهی دوستداشتن همدیگه رو بررسی کنین،
گاهی لازمه ترمز کنید تا اون بهتون برسه.
من رویاهای زیادی در سر دارم!
میخواهم نویسندهء بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغهء فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک صبحِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
#علی_سلطانی
#دپ_هون
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
(اسکرین شات هایش را طبقه بندی میکند)
ی گفت پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر می مونه!
وقتی می گردی دنبال نیمه گمشدت، منتظری کسی پیدا شه که همانطوری که تو هستی، زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یه نیم کُره فلزی که واسه کامل شدن دنبال یه نیم کُره دیگه می گرده.
بعد یه آدم خمیری پیدا میشه که می تونه تغیر شکل بده، مثل تو زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم، اما خب اون خمیریه، موندنی نیست، تو سختی ها کم میاره، با اولین ضربه شکلش عوض میشه، وا میره، از دست میره، چند وقت بعد می بینی نیمه گمشده کسی شده که هیچ شباهتی به تو نداره!
می گفت حاضرم نیمه گمشدم یه مثلث متساوی الاضلاع باشه، اما بمونه!
قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین
وقتی دوست نداری حتی به اندازه ی یه دلتنگی هم آسیب ببینه یعنی بزرگ شدی!
یه وقتایی سخت تر از دل کندن اینه که حتی نذاری کسی بهت دل ببنده!
وقتی میگین مشکل ما نفهمیدن نیست زیاد فهمیدنه متوجه میشم جای شما تو ایران نیست، توی جهانم نیست ،کلا باید برید یه کره خاکی دیگه اونجا بفهمنتون
دلمون تنگه تو بیا مگه نگفتی سر میزنی؟
تابستون کش میاد تـــا میتونه
خیلی تنگه با اینکه حتی پاییزم نیست...
من دیوونم درست اما من نکردم نفهمیدم چیشد به خدا...
خیلی فکر میکنیم مگه ما چیکار کردیم که میگین دیوونست...
قیافمون شبیه پدرزن ونگوگ شده...
دستان زیر چانه با کلاه نگاه غم آلود
....
بیا و گلخونه کن ایام سرده وسط این همه تابستون قلب الاسد
یادمون دیگه رفته اون های و هوی نعره ی مستان
چند وقتیه دیگه کسی دندونامونو ندیده
قدیما بیشت ازین اندیشه ی عشاق میکردی ،چند وقتیه دیگه خسیس شدی...(یهو شدی)
رفتی دیگه سر نزدی
انگار یادت مارو رفته باشه
ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم...
نباش خسیس
تو بیا
من دیوونم درست ولی مگه توام دیوونه نبودی؟:)
مگه همیشه سر نمیزدی؟
ما هنوزم خیالمون جمع عه اخه قرار ما همینه.................
پ.ن:دیگه نمیشه تایپ کرد.....:)
پ.ن.دو:ونگوگ اصن زن نداشت:))
پ.ن:عظر خاهی بابط قلت املاعی:)))
باید کسی باشد
کسی که وقت عصبانیت با یک جمله تورا بخنداند
کسی که وقت بی خوابی هایت پیام بدهد، زنگ میزنم تو فقط گوشیتو بردار،گوش کن!!!
و برایت آنور خط از "شازده کوچولو" بخواند،برایت آهنگ مورد علاقه ات را بگذارد،بخواند.
انقدر که دیگر فقط صدای نفسهای منظمت بیاید
و مطمئن شود که بی خوابی ها تمام شده است!
انقدر که صدای خودش بگیرد ازبس که تلاش میکرده کسی را بیدار نکند!
عزیز من
باید کسی باشد
کسی که هر لحظه اصل حال آدم را بپرسدو به خوبم های بیخودی ای که در جواب همه می دهی، اکتفا نکند!
مشکل دقیقا از همانجا شروع شد که دوستم عاشق شد. بله عاشق شد. عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان. بعد از آن زمان بود که سیر مکالمات مبهم و غیر مبهمش با من شروع شد. نمیدانم چرا حس میکرد من تجربهی عشقی داشتهام و از سر گذراندهام و مثلا میخواست از من تجربه کسب کند. شاید هم کسی دور و برش نبود و من تنها کسی بودم که بعد از شنیدن حرفهایش متلک بارش نمیکردم. مینشستم گوش میدادم. پیامهایش را نگاه میکردم. گاه جوابی هم از سر استیصال میدادم. میدانید، آدم وقتی بخواهد بعد از عاشق شدنش آن را با منطق توجیه کند به فنا میرود. تنها جوابی که نهایتا به خودش میدهد «نمیدانم» است. ولی وقتی بخواهد با منطق باکسی زندگی کند و بعد از آن عاشق بشود مشکل زیادی نخواهد داشت. دوست من عاشق شد، به قول خودش، خودش را کامل نمیشناخت، طرف را کامل نمیشناخت و تنها مدخل افکارش من بودم. از نگاههای توی راهرو میگفت، از چتهای مختصر و کم و لحن خودش و لحن مقابل. داشتم فکر میکردم از بیرون واقعا رفتار احمقانهایست. مثل نگاه کردن منطقی به یک عده مست لایعقل که تا خرتناق خوردهاند و دارند حرکات احمقانه انجام میدهند. ناچیزترین حرکات به نظرشان پراهمیت میآید و نادیدهترین نگاهها پررنگ! در این بین آدمها دو دسته میشوند. یا میدانند که مست هستند یا نمیدانند. و چه بار عظیمی برای دیگران هستند آنها که نمیدانند
من همیشه آدم یکهو تمام شدن بودهام؛ همیشه، همه جا. در اوج هر کاری، هر رابطهای و هر حالی، کات شدهام. در بهترین حال، ناگهان فرو میروم توی بدترین حال ممکن. و وقتی حالم خوش نیست، ناگهان بی دلیل حالم خوب میشود. رابطههایم ناگهان در اوج با دلیل و بی دلیل به فنا میرود. وقتی در بهترین وضعیت برای کار کردن قرار دارم، دلزده میشوم و کار را ترک میکنم.
من به صورت بی اراده و ناخودآگاهی ناگهانی هستم. ناگهانی بودن، غمانگیز است. نصفه نیمه میمانی، نصفه نیمه زندگی میکنی. همه چیز در دنیای من نصفه نیمه است؛ لذتهایم، غصههایم، آرزوهایم، موفقیتهایم و حتی شکستهایم.
آدم برای اینکه بتواند از نو شروع کند باید به آخر خط برسد. تمام شود. تمام کند. برود بایستد سر خط و شروع کند به زندگی. من آخر ِ خط نداشتم هیچوقت. برای همین درونم پر از رشتههای طول و دراز رابطهها و فکرها و اندوهها و آرزوها و دلگیریهاست. یک جوری ژولیده شدهاند، گره خوردهاند که نمیدانم سر رشته کجاست، که نمیدانم از کجا پیچیده به زندگیام. همه این نصفه نیمهها، شده همان خورهای که هدایت میگفت. شده خوره و دارد مرا آرام آرام میجود، اما تمام نمیکند.
سلام مخاطب خاص
شبها گذشت و روزها...این که می رود عمر است .یادت هست؟خاطره هارا که مرور می کنی هر کدام طعمی دارد . هر کدام مزه ای را در دهان خیال میریزند.زندگی به رنگ مینشیند.ولی بین این همه طعم و رنگ،من طعم آن روز بارانی را خوشتر دارم .همان روزی که آسمان تا لبه های زمین پایین آمده بود و رنگ ها ریخته بوددر آغوش باد و زندگی میرفت زیر پوست شهر.یادت هست؟
طعم خنده هایت روی نفس های خیابان می نشست و عاشق و معشوقی را ساعتی در خلسه ی هوس فرو میبرد .باران که میخورد روی خواب درخت و کبوتری نمیدانست که بادبادک کاغذی چرا فلسفه نمیداند.چرا کسی از چتر ها نپرسید
که باران دوست دارند؟
خاطره ها طعم دارند .هرخیابان هم و هر باران...وهر خیابان در باران هم.
دهان خاطره گس شده است...خاطره ای که در میان رگ های عادت میرود...
میخواستم روى میزِ تهِ کافه بشینم و واسشون از آرزوهام بگم . اینکه چجورى میخوام دنیا رو توى مُشتم جا بدم... اینکه چجورى میخوام خودم رو توىِ دلِ این دنیا جا بدم.
میخواستم دستاشونو توى دستم بگیرم و توى پارک قدم بزنم، بدوم... پرواز کنم و به دنیاى خیالاتم برسم.
میخواستم باورم کنن. میخواستم اشکامو دور بریزم و روى شونه ى اونا فقط بخندم. میخواستم وقتى بیرون میرم دلم نگیره. وقتى میبینمشون دلم براشون تنگ نشه.
من خیلى چیزا میخواستم اما اونا هیچوقت وجود نداشتن. اونا هیچوقت نبودن. من گُمشون کرده بودم. من بدجورى گُمشون کرده بودم.
تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده که حرف های آدم ها با هم از یک درگاه امن، از جایی که چشم کسی بهش نخورد، گوش کسی نشنود و دست کسی نرسد، منتقل شود. همین قابلیت، یک قابلیت دیگر در خودش دارد که به فارسی می شود زمان سنج خود تخریبی یا نابودگر زمانی! کارش این است که به پیام ها زمان می دهد. زمان دیده شدن، خوانده شدن، فراموش شدن. 2 ثانیه، 10 ثانیه، هر چی! می توانی بنویسی دوستت دارم. تایمرش را بگذاری روی 5 ثانیه. بنویسی چقدر دلم تنگ شده برات. 3 ثانیه! بنویسی دلم داره از دهنم میزنه بیرون. 4 ثانیه! آن وقت می توانی بنشینی به تماشا. ببینی که پیام ها چطور ارسال می شوند، چطور می مانند و چطور نابود می شوند.
تلگرام برنامه آدم های امروزیست. کوچ کاربر ها از وایبر و واتز آپ و لاین شروع شده. سرعتش خوب است، فایل ها راحت جابجا می شود و حرف ها ، زمان نابودی دارد. از این پس، عشق واژه ثانیه هاست و حالا دیگر جسد بی جان همه عاشق های افسانه ای، لای کتاب های بیدخورده خواهد پوسید. میمیرم برات، 1 ثانیه!
.
.
پانویس:
یک دوستت دارم می نوشتیم روی کاغذ، می رفتیم تو راه مدرسه اش. نگاهش نمی کردیم. متلک نمی گفتیم. یک جوری که ببیند می گذاشتیم روی کاپوت پیکان سفیدی که آن گوشه پارک بود. بر نمی گشتیم که ببینیم بر می دارد یا نه. سر نمی چرخاندیم. همه آن روز و فردایش که دوباره از آن خیابان رد می شدیم را به این فکر می کردیم که لابد برداشته و خوانده و لبخند زده. دل دل می زدیم. له له می کردیم. تازه فرداش که می شد می دیدیم کاغذ همان جاست، دوستت دارمش همانطور پر رنگ است. حالا می شود نوشت: عاشقتم....4 ثانیه!
چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.
هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟
... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.
این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!
... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!