من همیشه آدم یکهو تمام شدن بودهام؛ همیشه، همه جا. در اوج هر کاری، هر رابطهای و هر حالی، کات شدهام. در بهترین حال، ناگهان فرو میروم توی بدترین حال ممکن. و وقتی حالم خوش نیست، ناگهان بی دلیل حالم خوب میشود. رابطههایم ناگهان در اوج با دلیل و بی دلیل به فنا میرود. وقتی در بهترین وضعیت برای کار کردن قرار دارم، دلزده میشوم و کار را ترک میکنم.
من به صورت بی اراده و ناخودآگاهی ناگهانی هستم. ناگهانی بودن، غمانگیز است. نصفه نیمه میمانی، نصفه نیمه زندگی میکنی. همه چیز در دنیای من نصفه نیمه است؛ لذتهایم، غصههایم، آرزوهایم، موفقیتهایم و حتی شکستهایم.
آدم برای اینکه بتواند از نو شروع کند باید به آخر خط برسد. تمام شود. تمام کند. برود بایستد سر خط و شروع کند به زندگی. من آخر ِ خط نداشتم هیچوقت. برای همین درونم پر از رشتههای طول و دراز رابطهها و فکرها و اندوهها و آرزوها و دلگیریهاست. یک جوری ژولیده شدهاند، گره خوردهاند که نمیدانم سر رشته کجاست، که نمیدانم از کجا پیچیده به زندگیام. همه این نصفه نیمهها، شده همان خورهای که هدایت میگفت. شده خوره و دارد مرا آرام آرام میجود، اما تمام نمیکند.