دارم فکر میکنم ینى نمیشد یه شب ساعتِ ١٢ میخوابیدم بعد وقتى چشمامو باز میکردم اونى که دلم میخواست کنارم خواب بود؟نه!اینطورى خیلى داستان هندى میشد!حداقل چارتا کوچه باهام فاصله داشت..حداقل چارتا شهر..بیدار میشدم میرفتم دنبال کار و زندگیم مث آدماى دیگه ظهر میومدم خونه،تو خونه بوى غذا میومد ...ینى واقعا نمیشه یه روز یکى دیگه واسه من غذا درست کنه؟!یکى باشه که درو برام باز کنه!اینکه همیشه برگردى خونه و با کلید درو باز کنى ینى هیچکى منتظرت نیس!وقتى از تو خیابون به پنجره ى خونه ت نگا میکنى هیچوقت هیچ چراغى روشن نیس!بعد بیاى پیغام گیر تلفن رو بزنى و اون عاقاهه بگه نُ نیو مسیجز...بعد باز بیاى بیوفتى رو تختت و هى به سکوتِ خونه ت گوش کنى انگار اشیا هم نفس میکشن هى غرق بشى تو اون صداهه..این ینى طاعون...فقط اگرگرفتارش شده باشی؛ گرفتار ِ معنای ِ تام و تمام اش. باید چمبره زده باشه گوشه دلت و مجبورت کرده باشه به پوست و گوشت و احساس، تجربه اش کنی. فقط اگر گرفتارش شده باشی خودت رو به در و دیوار می زنی تا آدم های زندگی ات رو از این طاعون دور کنی، دور نگه داری.
از بی عشقی حرف نمی زنم، از بی پدری و بی مادری نمی گم. از بی دوستی، بی همسایگی صحبت نمی کنم. از تنهایی حرف می زنم. از طاعون ِ تنهایى...