سلام مخاطب خاص
شبها گذشت و روزها...این که می رود عمر است .یادت هست؟خاطره هارا که مرور می کنی هر کدام طعمی دارد . هر کدام مزه ای را در دهان خیال میریزند.زندگی به رنگ مینشیند.ولی بین این همه طعم و رنگ،من طعم آن روز بارانی را خوشتر دارم .همان روزی که آسمان تا لبه های زمین پایین آمده بود و رنگ ها ریخته بوددر آغوش باد و زندگی میرفت زیر پوست شهر.یادت هست؟
طعم خنده هایت روی نفس های خیابان می نشست و عاشق و معشوقی را ساعتی در خلسه ی هوس فرو میبرد .باران که میخورد روی خواب درخت و کبوتری نمیدانست که بادبادک کاغذی چرا فلسفه نمیداند.چرا کسی از چتر ها نپرسید
که باران دوست دارند؟
خاطره ها طعم دارند .هرخیابان هم و هر باران...وهر خیابان در باران هم.
دهان خاطره گس شده است...خاطره ای که در میان رگ های عادت میرود...
یک سوال ذهنمو درگیر کرده
چرا اینهمه غمگین مینویسید؟
چیزی که فکر میکنید شمارو اروم میکنه در حقیقت داره نابودتون میکنه..(تاثیرشو بعد میفهمید...)