بعضی از آدما یه کارایی میکنن که تو نه ازشون ناراحت میشی نه عصبانی میشی نه متنفر میشی هیچی!!! فقط به یه نقطه خیره میشی با خودت میگی:”واقعا نمیفهمه؟”
بعضی از آدما یه کارایی میکنن که تو نه ازشون ناراحت میشی نه عصبانی میشی نه متنفر میشی هیچی!!! فقط به یه نقطه خیره میشی با خودت میگی:”واقعا نمیفهمه؟”
حتی من از تصور اینکه به من فک میکنی میمیرم...
#مکث_امروز
اگرآدم فرهیخته ای هستین و یا سواد اجتماعی تون متوسط رو به بالاست این متن رو بخونید شاید شماها بتونید رو بعضی اطرافیانتون که این جور صفحات رو دنبال میکنن تاثیر بذارید. با تشکر
_پدیده ی شاخ های اینستاگرام!
اگر اهل اینستاگرام باشید احتمالاً پیج ** را می شناسید.
این پیج شما را با افرادی آشنا می کند که اغلب دچار اختلال شخصیت خودشیفته، نمایشی(هیستریونیک) یا مرزی و یا ترکیبی از این سه هستند.
خودشیفته ها سعی دارند خود را افرادی ثروتمند و یا به قول خودشان لاکچری معرفی کنند
از مهمانی ها و رستوران ها و ماشین های شان فیلم می گیرند و به مخاطبان خود القاء می کنند که در شرایطی رویایی زندگی می کنند
که در مخیله بیننده هم نمیگنجد( البته با قطعیت می توان گفت اغلب این افراد متعلق به طبقات بالای اجتماع نیستند و آنها صرفاً آرزوهای خود را به تصویر می کشند).
زنان هیستریونیک(نمایشی) در زننده ترین حالت ممکن اندام خود را به نمایش میگذارند و عشوه های مصنوعی و نچسب را از خود بروز میدهند.
اغلب آنها به قدری عمل زیبایی انجام داده اند که حتی تقارن صورتشان به هم خورده است و حالتی غیر عادی پیدا کرده اند.
اشخاص بردر لاین(مرزی) هم که دچار اختلال در هویت هستند یک روز از سیاه مستی خود فیلم می گیرند و روز دیگر از شرکت در مراسم عزاداری امام حسین.
یکی همه چیز را با هم می خورد و فیلم می گیرد و دیگری از قماربازی هایش می گوید.
یکی از گریه و زاری هاش برای از دست دادن عشقش فیلم میگیرد و دیگری از فحاشی هایش به فالوورهای عزیزش.
یک روز حکیم می شوند و پند اخلاقی می دهند و دیگر روز با چرندیات شان درحال نئشگی دیگران را مستفیض می کنند، دسته ای دیگر که سنتی تر هستند از سابقه ی حبس و زندان می گویند
و جای زخم قمه و چاقو بر بدن خود را مانند نشان افتخار به فالورهای خود تقدیم می کنند.
این افراد همه دچار اختلالات شخصیت هستند
و در همه جای دنیا هم این اختلالات وجود دارد
اما قسمت تلخ و دردناک ماجرا این است که این افراد هر کدام چند صد هزار بلکه یک یا دو میلیون نفر فالوور دارند
و اغلب از راه تبلیغات درامد خوبی هم کسب می کنند.
این نشان از حال خراب جامعه ما دارد
به این معنا که افراد بیمار در جامعه ما جای رشد بیشتری دارند
بیشتر دیده می شوند تا آدم های حسابی و سالم.
و اینها بعد از زمانی ملاک و مرجع بسیاری از نوجوانان و جوانان برای تعیین اهدف و ارزش های زندگی می شوند.
اتفاقاً پیچی هم در اینستاگرام وجود دارد به نام آدم حسابی ها
که افراد فرهیخته جامعه را معرفی می کند می توانید ببینید چقدر مخاطب کمتری از کسی دارد که از خریدها و قلیان کشیدن هایش هر روز فیلم می گذارد!!!!
اما فالوور های این افراد به سه دسته تقسیم می شوند
دسته اول صرفاً برای خندیدن آنها را دنبال می کنند که این خود نشان از بی حوصله گی جامعه ما برای موضوعات جدی و مهم زندگی دارد
پیگیری این افراد و خندیدن به آنها برایمان جذابتر از خواندن دو خط کتاب است.
دسته دیگر آمال ها و آرزوهای شان را در این افراد دنبال می کنند که احتمالاً خودشان مبتلا به چنین اختلالات روانی می باشند
و دسته ی بعدی هم مدام به این افراد فحاشی می کنند، آنها را دنبال میکنند و از سویی رکیک ترین الفاظ را برای شان به کار می برند.
باید گفت این دسته سوم نیز آمال ها و آرزوهای شان چیزی بیش از آن فرد نیست و چون خود نتوانسته اند به هر طریقی دیده شوند آنها را مورد تهاجم قرار میدهند.
جامعهای که ارزشهای سالم و انسانی اش روز به روز افول کند
افرادی با نازلترین کیفیات انسانی تبدیل به اسطوره هایش میشوند.
این جامعه دارد افراد برجسته و سالم خود را زنده به گور می کند
و بیمار ترین ها را به اوج میرساند
این یعنی فروپاشی اخلاقی جامعه.
ارزش بعضی چیزا با به زبون آوردنش از بین میره. این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی گاهی حالم رو بپرس.
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بیهوا، از آدمی که انتظارش رو میکشی، میتونه حال و روزت رو عوض کنه.
گاهی آدم، خودش رو گم و گور میکنه، فقط به این امید که یه نفرِ «مشخص» سراغش رو بگیره. بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ غمگین خیلی سخت نیست، فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی.
هرچه بیشتر فکر میکنم میبینم فرق بزرگی ست میان من و اویی که گرسنگی ونداشتن اجبارِ همیشگی اش است ! هرچقدر که ننوشم نبینم ، بازهم این ترازو هم سان نمیشود، خیال ویرانی یک شب او ، به اندازه ی تمامی سی روز من و توست که بی تشویش از فردا سحر میشود. . .
واقعیت از این قرار است، تنها فقر نیست که آدم را بیتاب میکند ، سخت است بی رویایی از فردا شب را به صبح برسانی وقتی نداشتن ، اجبار هر روز و هرسال تو باشد !
هرچه بیشتر فکر میکنم میبینم روزه ی من ، تنها روزه ی نخوردن و ننوشیدن نیست ، هرچقدر هم ننوشم حال اویی که باید ، درک کردنی نیست.دستی باید گرفت ، رویی را باید بوسید ، بلکه هوای دلهایمان هم کمی تازه شد . . .
| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |
میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود.
یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .
تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید .
همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .
یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .
با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ،
منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم اما مادر نیامد ،
هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .
آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه
دیگر نگاهم نکرد
صدایم هم نکرد
آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛
اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم
آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است
همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم
همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست
همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست
همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست
همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت
آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ،
خستگی بر آنها فائق میشود
طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای
بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند
درست به همین راحتی و به همین سادگی
میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن
همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی ..
از روی به تنگ آمدن ..
از روی ناچاری ..
همین.
+ اولین چیزی که از شما تو بخش اورژانس میپرسن اینه که از یک تا ده به دردت چه شمارهای میدی...
این سوال رو صدها بار از من پرسیدن...
و یادمه یه بار وقتی که نمیتونستم نفس بکشم و قفسه سینهام تو آتش میسوخت، با اینکه نمیتونستم حرف بزنم ۹ تا انگشتم رو بالا گرفتم و نُه رو نشون دادم...
بعداً وقتی بهتر شدم پرستار اومد و بهم گفت که من یه مبارز واقعی هستم.
ازم پرسید: میدونی از کجا میدونم؟
چون دردی رو که ده بود، گفته بودم ۹!
اما حرفش خیلی هم حقیقت نداشت... بخاطر شجاعتم به اون درد نگفتم ۹... دلیل اینکه گفتم ۹ این بود که درد شماره دهم رو نگه دارم برای یه وقت دیگه...
و الان وقتش بود.
ده بزرگ و وحشتناک،
از دست دادن تو بود...
رفتن تو درد شماره ده من بود
خدایــــــا
ترجیح می دهم در آتش جهنمت با عشق بسوزم
اما
با محبت دروغین آدم ها گرم نشوم ...
#سیاوش_صیاف
تازگیها سرزمینی پیدا کرده ام
خالی از هیاهو
خالی از دغدغه
آرام...
بی دل
آری
بی دل...
تنها هزینه اش همین است
بیا که بی هم
به آنجا برویم...
دو نفری که عاشق همن
باید همدیگه رو به یه اندازه دوست داشته باشن
وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و
تند تند در عشقش پیش میره مثل وقتیه
که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن و
یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته...
نتیجهش یه فرشه که نافرم پیچیده شده!!
هر از گاهی دوستداشتن همدیگه رو بررسی کنین،
گاهی لازمه ترمز کنید تا اون بهتون برسه.
بعضی وقتها(روزگار)
یکی طوری میسوزونتِت که
هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن!
بعضی وقتها هم یکی طوری
خاموشت میکنه که هزار نفر
نمیتونن روشنت کنن!
#خسرو_شکیبایی
خاطراتی که آدماش نیستن غم انگیزه ولی دردناک خاطراتیه که آدماش هستن ولی شبیه خاطراتت نیستن .
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شوی
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...
میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!
من تصور می کردم ادامه دادن بدون او غیرممکن است.اما حالا بعد از چندین سال همه چیز به روال عادی اش بازگشته است.شاید بگویید گذر زمان همه چیز را حل میکند.اشتباه نکنید.موضوع زمان نیست،وقتی عمیقا غمگینید،آنقدر که بار غم شانه هایتان را خم میکند،ناگهان تمایل عمیقی به رها شدن می کنید.این است که وا می دهید.ما با توجیهاتی رفته رفته غم را بی ارزش می کنیم.در واقع سیستم دفاعی پنهانی درون هر شخص است که آرام آرام غم را کمرنگ می کند.توجیهاتی مثل لیاقتم را نداشت...شاید اصلا با او خوشبخت نمیشدم و خیلی چیزهای دیگر.هرچند خوب میدانیم برای ادامه دادن چاره ای جز این نمی ماند.
این است که حالا زندگی من به حالت قبلش بازگشته است.میدانید شاید اصلا با او خوشبخت نمیشدم...
وقتی دوست نداری حتی به اندازه ی یه دلتنگی هم آسیب ببینه یعنی بزرگ شدی!
یه وقتایی سخت تر از دل کندن اینه که حتی نذاری کسی بهت دل ببنده!
انصاف ؛ وجدان و انسانیت عناصر گمشده عصر کنونی هستند، این واقعیت گزنده و تلخیه
وقتی میگین مشکل ما نفهمیدن نیست زیاد فهمیدنه متوجه میشم جای شما تو ایران نیست، توی جهانم نیست ،کلا باید برید یه کره خاکی دیگه اونجا بفهمنتون
دوســتــے میــگـفت عـیــب تــنـهـایــے ایــن اســت کـــﮧ
عـادت مــیـکـنــے ... خــودت تـصــمـیـمــے مـے گیرے ،
تــنـها بـــﮧ خــیـابان مــے روے،
و بـــﮧ تــنـهـایــے قـدم میزنـے .
پــشـت مــیـز کــافـے شــاپ تــنـهـایــے مـے نشینـے
و آدمــهـا را نــگاه میــکنے ،
ولــی مــن بـــﮧ خـاطر هــمـیــن حـــــــس دوســـتـش دارم .
تــنـهـا کـــﮧ باشـے نگاهـــت دقــیـق تــر مــے شــود و مـــعـنـا دار ؛
چــیـزهــایــے مـے بینے کـــﮧ دیگران نــمے بینند،
در خــیـابان زودتر از همـــﮧ میــفـهـمـے پایــیـز آمده
و ابرها آســمـان را محـــکـم در آغــــوش کشـــیـده اند
مــیـتـوانــے بے توجـــﮧ بـــﮧ اطــراف،
ســاعتهــا چـشـم بـــﮧ آســـمان بــدوزے و تــولد باران را نظاره گــر باشــے.
بــــراے هــمـیـن تــنـهـایـــے را دوســـت دارم
زیرا تــنـهـا حســے اسـت کـــﮧ بــــﮧ مــن فــرصـت مـــی دهــد خـــودم باشـــم
با خـــودم کـــﮧ تــعـارف نــدارم !
ســالهـاست بــــﮧ تــنـهـایــے عـادت کـــرده ام....
:))))