| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |
میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود.
یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .
تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید .
همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .
یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .
با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ،
منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم اما مادر نیامد ،
هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .
آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه
دیگر نگاهم نکرد
صدایم هم نکرد
آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛
اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم
آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است
همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم
همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست
همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست
همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست
همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت
آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ،
خستگی بر آنها فائق میشود
طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای
بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند
درست به همین راحتی و به همین سادگی
میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن
همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی ..
از روی به تنگ آمدن ..
از روی ناچاری ..
همین.