مشکل دقیقا از همانجا شروع شد که دوستم عاشق شد. بله عاشق شد. عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان. بعد از آن زمان بود که سیر مکالمات مبهم و غیر مبهمش با من شروع شد. نمیدانم چرا حس میکرد من تجربه‌ی عشقی داشته‌ام و از سر گذرانده‌ام و مثلا میخواست از من تجربه کسب کند. شاید هم کسی دور و برش نبود و من تنها کسی بودم که بعد از شنیدن حرف‌هایش متلک بارش نمیکردم. مینشستم گوش میدادم. پیام‌هایش را نگاه میکردم. گاه جوابی هم از سر استیصال میدادم. میدانید، آدم وقتی بخواهد بعد از عاشق شدنش آن را با منطق توجیه کند به فنا می‌رود. تنها جوابی که نهایتا به خودش می‌دهد «نمی‌دانم‌» است. ولی وقتی بخواهد با منطق باکسی زندگی کند و بعد از آن عاشق بشود مشکل زیادی نخواهد داشت. دوست من عاشق شد، به قول خودش، خودش را کامل نمی‌شناخت، طرف را کامل نمی‌شناخت و تنها مدخل افکارش من بودم. از نگاه‌های توی راهرو میگفت، از چت‌های مختصر و کم و لحن خودش و لحن مقابل. داشتم فکر میکردم از بیرون واقعا رفتار احمقانه‌ایست. مثل نگاه کردن منطقی به یک عده مست لایعقل که تا خرتناق خورده‌اند و دارند حرکات احمقانه انجام می‌دهند. ناچیزترین حرکات به نظرشان پراهمیت می‌آید و نادیده‌ترین نگاه‌ها پررنگ! در این بین آدم‌ها دو دسته می‌شوند. یا می‌دانند که مست هستند یا نمی‌دانند. و چه بار عظیمی برای دیگران هستند آنها که نمی‌دانند