زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد او را نزد شیخی برد,
شیخ برایش دعا درست کرد و گفت
ان را به کتفش ببند او دیگر هرگز دزدی نمیکند.
هنگامی که به خانه برمیگشتند پسر در راه عقب مانده بود
مادرش از او خاست سریعتر راه برود تا به او برسد.
پسر گفت: مادر دمپایی شیخ بزرگه و نمیتونم باهاش راه بروم....