تازگیها سرزمینی پیدا کرده ام
خالی از هیاهو
خالی از دغدغه
آرام...
بی دل
آری
بی دل...
تنها هزینه اش همین است
بیا که بی هم
به آنجا برویم...
تازگیها سرزمینی پیدا کرده ام
خالی از هیاهو
خالی از دغدغه
آرام...
بی دل
آری
بی دل...
تنها هزینه اش همین است
بیا که بی هم
به آنجا برویم...
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شوی
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نور ماه را از روی لب هایت بچینم...
میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!
من تصور می کردم ادامه دادن بدون او غیرممکن است.اما حالا بعد از چندین سال همه چیز به روال عادی اش بازگشته است.شاید بگویید گذر زمان همه چیز را حل میکند.اشتباه نکنید.موضوع زمان نیست،وقتی عمیقا غمگینید،آنقدر که بار غم شانه هایتان را خم میکند،ناگهان تمایل عمیقی به رها شدن می کنید.این است که وا می دهید.ما با توجیهاتی رفته رفته غم را بی ارزش می کنیم.در واقع سیستم دفاعی پنهانی درون هر شخص است که آرام آرام غم را کمرنگ می کند.توجیهاتی مثل لیاقتم را نداشت...شاید اصلا با او خوشبخت نمیشدم و خیلی چیزهای دیگر.هرچند خوب میدانیم برای ادامه دادن چاره ای جز این نمی ماند.
این است که حالا زندگی من به حالت قبلش بازگشته است.میدانید شاید اصلا با او خوشبخت نمیشدم...
دلمون تنگه تو بیا مگه نگفتی سر میزنی؟
تابستون کش میاد تـــا میتونه
خیلی تنگه با اینکه حتی پاییزم نیست...
من دیوونم درست اما من نکردم نفهمیدم چیشد به خدا...
خیلی فکر میکنیم مگه ما چیکار کردیم که میگین دیوونست...
قیافمون شبیه پدرزن ونگوگ شده...
دستان زیر چانه با کلاه نگاه غم آلود
....
بیا و گلخونه کن ایام سرده وسط این همه تابستون قلب الاسد
یادمون دیگه رفته اون های و هوی نعره ی مستان
چند وقتیه دیگه کسی دندونامونو ندیده
قدیما بیشت ازین اندیشه ی عشاق میکردی ،چند وقتیه دیگه خسیس شدی...(یهو شدی)
رفتی دیگه سر نزدی
انگار یادت مارو رفته باشه
ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم...
نباش خسیس
تو بیا
من دیوونم درست ولی مگه توام دیوونه نبودی؟:)
مگه همیشه سر نمیزدی؟
ما هنوزم خیالمون جمع عه اخه قرار ما همینه.................
پ.ن:دیگه نمیشه تایپ کرد.....:)
پ.ن.دو:ونگوگ اصن زن نداشت:))
پ.ن:عظر خاهی بابط قلت املاعی:)))
من می تونم باهات تو کافه بشینم، بگم و بخندم، باهات ساعت ها قدم بزنم، درد و دل هات رو گوش کنم و هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام بدم و در قبال این ها چیزی ازت نخوام، در واقع من می تونم یه دوست خیلی خوب واست باشم، به شرط اینکه تو هیچ وقت حرف از دوست داشتن نزنی، اینجوری کار سخت میشه!
به نظرم اگه یه روز حقیقتا احساس کنی که خودت رو دوست داری باید نسبت به خودت و کارهایی که انجام میدی متعهد بشی و دربند اصول خاص خودت زندگی کنی، چه برسه به روزی که با کسی دیگه حرف از دوست داشتن بزنی، مسئولیت دوست داشتن خیلی سنگینه.
گاهی وسط روزمرگی ها و تلخی ها،اتفاقات خوب می آیند تا بگویند آن چیزی که تو را توی شبها و کابوسهات محکم بغل گرفته و به صبح های خاکستری چسبانده
عشقی است که با همه ی زخم هاش
باز هم تنها دلیل توست برای ادامه دادن
من به خاک افتادم اما این جوانمردى نبود
مى توانستى نتازى بر من اما تاختى
اى که گفتى عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید ولى هرگز مرا نشناختى