یک برگه از لای کتابش افتاد زیرِ پای من، همین که خواستم خم بشم برگه رو بردارم گفت:
_ لازم نیست، این برگه کارش افتادنه!
متعجبانه نگاهش کردم ، لبخند زد و گفت :
_ براى اولین بار که گذاشتمش لاى کتابم و از خونه زدم بیرون صد بار افتاد، کلافه ام کرد!
روزِ دوم میونِ پنج تا برگهء دیگه فقط همین یه دونه افتاد پایین، روزهاى بعد بیشتر شد این افتادن ها، یه بار روش یه آزمایشى انجام دادم، لولِ ش کردم و گذاشتمش تو بُطرى، اینبار در کمالِ ناباورى با بطرى افتاد! همون لحظه بود که متوجه شدم کارش افتادنه! مثلِ خیلی از آدمها که سعى میکنیم نگهِ شون داریم، بعد یه نقاب میذارن رو چهـره شون، کم کم خودشون و نشون میدن، چون دیگه تحمل بازى رو ندارن!
وقتى شناختی شون و نقاب و کنار زدن، کارشون میشه " افتادن "
تو نمیتونى کسى رو تغییر بدى، حتى اگه عزیزِ عزیزِت باشه! فقط میتونی دوستش داشته باشى!