یک روزهایى هست

که آدم نمیتواند تنهایى از پس اش بر بیاید

از همان روزهایى که، دقیقه به دقیقه رو به روى پنجره مى ایستى، سماور را روشن نگه میدارى، گوشى را چک میکنى که مبادا شارژ باطرى اش تمام شده باشد!

بعد، بعد ؛

لبانت را روى هم فشار مى دهى تا صدایت درِ دنیا را نلرزاند!!

و قلبت که دیگر حتى با تو هم نسبتى ندارد دلش مى خواهد کنده شود اما تو به اجبار نگه اش میدارى، تا... تا یک روزِ دیگر، وقتی تصمیم گرفتی دل از تعلقات بِکنی، گوشی را خاموش میکنی، آبِ سماور را در سینک میریزى، پاى پنجره مى ایستى وَ نگاهِ سردت را مى دوزى به نیامدن ها...

و چشمانِ ماتِ تو، شاید آنموقع کسى را ببیند که دیگر قلبى برایش به تپیدن هاى بى وقفه نمى افتد..

امّا 

به ما یاد ندادند با دوست نداشتن های بعد از آن روز چه باید بکنیم...