من هیچ حالی ندارم. نه خوشحالم. نه غمگینم. نه خسته ام. نه سرحالم. معمولی ام. معمولی ام. معمولی ام.شکایتی ندارم. رضایتی ندارم. افعالم از پنچ، شش تا فعل اصلی تجاوز نمی کند. کار کردن، طراحی کردن، خوابیدن، خوردن، نوشتن، خواندن.
خدا رحمتش کند می گفت به سر عشق چی اومد بدبخت؟من نمی دونم به سر عشق چی اومد...به درک اصلا.
هیچ نمی دانم چه حالی دارم. سوراخ های دماغم را گشاد کرده ام و دارم سپری می کنم این روزها را.
هی می خواهم به روی خودم نیاورم که دارم سپری می کنم اما این کار من فقط سپری کردن است.
می دانم این وضعیت اشتباهی ست که نباید تویش بمانم اما مانده ام.
این "که چی" لعنتی نشسته ست توی دامنم. به هم نگاه می کنیم. می گویم که چی؟ می گوید که چی؟غمی ندارم. بغضی ندارم. هستم. فقط هستم.افتاده ام به آن حال های انفعالی که از خودم سراغ دارم. که شانه بالا می اندازم برای جهان به انضمام مایحتوی ش. فقط یک رضایتی که دارم این است که خوشبختانه نباید برای کسی توضیح بدهم که چرا حالم خوب نیس.حوصله ندارم این مزخرف را کش بدهم ...