برگ خالی|عاشقانه|شکست عشقی|فازسنگین

پست عاشقانه,متن عاشقانه,نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه,برگ خالی,پست عاشقانه جدید,شکست عشقی,فازسنگین

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاز سنگین» ثبت شده است

درد

یک روز ممکنه این دلیل رو پیدا کنی تا از خودت بپرسی حد دردی که میتونی تجربه کنی چقدره و متوجه میشی که اصلا حدی وجود نداره.درد پایان ناپذیره.تنها افراد هستن که پایان پذیرن.


۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۵ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

با خود صادق باشید

فازسنگین


نمیدانم کدام بی مغز لاشعوری بود که

اولین بار گفت اگر کسی را دوست دارید به او بگویید!

گفتن دوستت دارم مثل

کشیدن ضامن یک وینچستر مشکی ست که زیر کت چرم پنهان شده است !

و بدتر از آن "شنیدن دوستت دارم" است که مثل شلیک با همان اسلحه ی شیک و گران قیمت است

و بدتر از این دو، "گفتن منم دوستت دارم" است!

چون آن وقت است که حضور یک جنازه در صحنه حتمی ست!

جنازه ای که نیش تا نیشش باز است به خنده ولی دلش زیر مین بی اعتنایی های بعد از آن صحنه ی جرم دوست داشتن هزار بار می میرد

و کسی هم نمیفهمد که ن م ی ف ه م د!

به هم نگویید دوستت دارم،

نشنوید از هم دوستت دارم را

و نگویید به هم منم دوستت دارم را .. ! بگذارید "دوستت دارم" در همان عرش بماند و لگد مال فرش نشود  !

یا حداقل وقتی بگویید که دیگر درصد امید به زندگی خودتان به منفی صفر رسیده

و مثل هدایت مرحوم، صادق اید با خود ...


۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۶ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
عاشقانه

تا از خودمون مطمئن نشدیم ... قول ندیم

فازسنگین


۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

کسی که دوسش دارین ...



پ . ن  : هر چی بیشتر به ادما بها بدی بیشتر ازت دور میشن ... زودتر ازت خسته میشن ...

دل _نوشت : خودش باید بفهمه ...

۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۲۵ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
عاشقانه

راه رفتن ...

به میدان ولی عصر که رسیدیم ترافیک بلوار را  که دیدم از دودلی در آمدم دیگر پیاده رفتن کفه اش سنگینتر شده بودراستش اصلا ترافیک هم نبود پیاده رفتن تا خانه از بلوار همیشه کفه سنگین تری داشت  یک جوری این پیاده روی هر چند کوتاه آدم را از چهارچوب خانه و

سرِ کارخارج می کرد و اصلا بگو ببینم چه چیزی لذت بخش تر از خارج شدن از چهارچوب است؟

راستش به نظر من آدم هر چند وقت یکبار باید خودش را از چهارچوب روز مرگی خارج کند تا یک هوایی به کله اش بخورد ..زیادی که در چهار چوب باشی بوی نا می گیری..

پیاده می شوم و  می‌روم به پیاده رو .

این بلوار کشاورز چقدر حرف با آدم دارد..بعضی از خیابانها خیلی پُرند ..خیلی حرف دارند ..اما بعضیها لالند لال لال...گذرت به این اتو بانها که بیافتد می فهمی چه می گویم ..

هیچ حرفی ندارند با تو ..حوصله ات را سر می برند ...زودتر می خواهی تمام شوند و به  مقصد برسی اگر هم صحبتی چیزی نداشته باشی می بایست به زور ضبط و رادیو راه را تحمل کنی...اصلا زنده نیستند ..زندگی در آنها جریان ندارد ..خاطره ای توی دلشان نیست...نه اینکه پیاده رو ندارند.

اما بلوار چهار ردیف پیاده رو دارد دوتا  وسط   که در حاشیه اش نارون ها ردیف شده اند و دوتا کنار که چنارها رویش سایه انداخته‌اند.اینجا انتخاب اینکه از کدام پیاده رو  مسیرت را طی کنی هم برای خودش درد سریست مستقیم نمی شود رفت گاهی می روی کنار نارون ها گاهی می آیی کنار چنارها..

هرکدام برای خودشان قصه ای دارندیک جای از کودکی ات می گویند یکجایی از جوانی ات...اینجا محتمل ترین مکانی ست که میشود به جستجوی هفده سالگی رفت چیزی پیدا نمی کنی اما محتمل ترین جا همین جاست توی دل همین پیاده روها...

آدم گاهی برای فراموش کردن راه میرود گاهی برای به یاد آوردن...


۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۱ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
عاشقانه

هرگز فراموش نمیشه

یکی تو قلبت هست...البتّه فقط تو قلبت

چند سال میگذره و داغونت میکُنه

تصمیمتو میگیری بندازیش دور

عکساشو پاک میکُنی ، شُمارشو پاک میکُنی ، چتتاتونو پاک میکُنی ، اینستا آنفالو و خُلاصه هر کاری از دستت بر بیاد

حس میکُنی خالی شُدی

سبُک شُدی

امّا بعد چند وقت توی حالتی فرو میری که دقیقاً خودم نمیدونم چِمه.

آروم و بی حوصله میشی

نه از چیزی خوشحال و نه از چیزی ناراحت

اونجای داستان یه سر به اعماق خودت بزن

میبینی که اون هنوز یه جایی قلبت هست

اونجاست که میفهمی تو هیچوت نتونسته بودی اونو دور بریزی بلکه فقط یه جایی ته وجودت دفنش کرده بودی!

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۷ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

گاهی دلم میخواهد

گاهی وقتی فکر میکنم 

که امروز جمعه است و این جمعه های لعنتی عصر دارند، غروب دارند، 

دلگیری و دلتنگی دارند ؛ 

هوس میکنم خودم را برای خودم لوس کنم، 

هوس میکنم برای خودم یک لیوان چای بریزم و بعد بلند شوم همه ی درها و شیشه ها را ببندم و بگذارم آدم ها همان پشت بمانند، 

هوس میکنم بروم پریز تلفن را از برق بکشم، 

یا برای ساعاتی آفلاین بمانم و خودم را بزنم به نبودن که مثلا کسی نگرانم شود، 

یا هوس میکنم گوشی همراهم را خاموش کنم تا هرکس که سراغی از من گرفت اپراتور بگوید: "مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"

گاهی عجیب دلم میخواهد، 

مشترک مورد نظر باشم و در دسترس نباشم، اما انگار دست و دلم نمیرود به خفه کردن تلفن ها و این وسایل ارتباطی لعنتی، 

دست و دلم نمیرود به در دسترس نبودن، میترسم صبح شنبه، 

بلند شوم ببینم نه پیام خوانده نشده ای دارم، نه پیغامی، نه میس کالی، 

میترسم چشم باز کنم ببینم یک عمر در دسترس نبوده ام و انگار نه انگار، نه خطی، نه خبری، نه پیغامی ؛ ببینم یک عمر خودم را به نبودن زده ام و هیچکس حتی دلش تنگ نشده...!


۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

پسرم ...

پسرم ک بدنیا آمد 

نام تورا روی او میگذارم..

هر روز با بهترین تعابیر جهان بیدارش میکنم در آغوشش میگیرم .. 

می بوسمش

بزرگتر که شد 

لابد از پدرش میپرسد

 چرا این اسم را برایش انتخاب کرده ایم؟.. 

پدرش هم طبق معمول

 با غرولند حواله ش میدهد

 به من که برو از مادرت بپرس بگذار ببینم 

اخبار چه میگوید...

من اما

 دستش را میگیرم 

میبیرمش دنج ترین جای خانه ..

پیشانی اش را که بوسیدم

 دستانش را ک در دستم فشردم ..

 آنوقت می نشینم *.*

تو را زار زار برایش گریه میکنم...

۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

اشک نوشت

همیشه سردی‌ها و فاصله‌ها این‌طوری خودشان را می‌اندازند بین دو نفر. به همین سادگی؛ به همین مسخره‌گی! وقتی که یکی حالش بد است و نمی‌تواند درست حرف بزند؛ وقتی یکی می‌ترسد و دست و پا می‌زند برای نگه داشتن ِ آن یکی و حالی‌ش نیست که فقط دارد کار را بدتر می‌کند؛ وقتی یکی خسته می‌شود از آن همه تلاش ِ آن دیگری؛ و دیگری از تلاش ِ بی پاسخ ِ خودش...


۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

چراهای مبهم シ

چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.

هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟

... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.

این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!

... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!

۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

روزی حالتان بد میشود از احوالتان シ

نهایتا روزی از این همه دم دست بودن حالتان بد میشود

از اینکه انتظار بکشید پیام تیک دوم بخورد

از عکس پروفایل چک کردن و قربان صدقه رفتن های یواشکی

از ارسال عکس و نوشتن به یادت بودم...

از is typing و online بودن

از اسکرین شات ها و زیرآب زدن ها

از عوض کردن استاتوس برای بیان حرف دل

از پست کردن احساستان در روز

از last seen recently  ها و  a long time ago ها...

از اموجی ها و شکلک هایی که تمام حستان پشتش پنهان است

نهایتا یک روز از این همه دم دست بودن حالتان بد میشود و

دلتنگ شب بخیر ساعت دو نصفه شب با تلفن دکمه ای و صدای تق تق اش که نکند کسی بشنود ،

دلتنگ حرفای بی لفافه و صریح

دلتنگ خنده های واقعی ،چشمک زدن های واقعی خواهید شد ...


۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

راه انسان

انسان سه راه دارد:

راه اول از اندیشه می‌گذرد، این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید می‌گذرد، این آسان‌ترین راه است.

و راه سوم از تجربه می‌گذرد، این تلخ‌ترین راه است.


👤کنفسیوس

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
عاشقانه