آدم یک روز چشم هایش را می بندد و دست هایی را رها می کند،

با چشم های بسته دست های دیگری را می گیرد،

با چشم های بسته سعی می کند همه چیز را فراموش کند،

با چشم های بسته حرف می زند، می خندد، راه می رود،

و در آخر با چشم های بسته سقوط می کند!

پس از آن چشم هایش را باز می کند،

با چشم های باز راه می رود اما دیگر سقوط نمی کند،

با چشم های باز کم حرف می زند، کم می خندد،

و همه چیز را مو به مو به یاد می آورد،

اما با چشم های باز دیگر می ترسد که دست هایی را بگیرد، می ترسد...