بهم گفت : چرا شبها نمیخوابی ؟!

چیزی نگفتم .

دوباره پرسید : چرا از خوابیدن میترسی ؟ چرا فرار میکنی ؟

ایندفعه تو چشماش نگاه کردم و بهش گفتم : تو خواب چیزایی رو میبینم که تو واقعیت زندگیم نیستن و این منو اذیت میکنه .

نمیدونم چرا بعد اون شب دیگه حتی خودشم نمیخوابید !