بعضی از داستان های زندگی هیچ وقت پایانی ندارند. شاید بارها برایشان پایانی را تصور کرده باشیم. شاید اصلاً این به ظاهر پایان رخ دهد و ما به خیال مان برای همیشه پرونده شان را بسته ایم. اما گاهی زمان ثابت می کند که اشتباه کرده ایم. داستان های زندگی مان گاهی فرسنگ ها از ما دور می شوند با همه آدم ها و اتفاق هایشان. آنقدر که باورش سخت است که ما هم روزگاری جزئی از آنها بودیم. گاهی در ما ساکت می شوند و پنهان. آنقدر که هرچه بخواهی چیز خاصی از آنها را به یاد بیاوری نمی توانی و چه سخت است این ناتوانی.

چطور خاطرمان نمانده جزئیات لحظه هایی را که برای رسیدنشان ثانیه شماری می کردیم زمانی. تلخ یا شیرین، حقیقت این است که گاهی حتی فراموش می شوند اما تمام نمی شوند. انگار چیزی درون ما از آنها هنوز گرم است، مانند آتش زیر خاکستر. یک حرف کافی است. یک اتفاق یا دیدن یک فرد. انگار زمان به عقب بر می گردد. فیلمی از خاطرات گذشته ات را فریم به فریم جلوی چشمانت اکران می کنند. میان آتش درونت، باد می وزد و شعله جان می گیرد. فصل تازه ای آغاز می شود.