چند وقتی بود که چشماش یه غمی داشت...یه غمی که آزارم می داد...

کم حرف شده بود...مدت ها به یه نقطه خیره می شد و فکر می کرد...

یادمه وقتی ازش پرسیدم چیزی شده که انقدر بهم ریخته ای تو چشمام زل زد و گفت: دلتنگم...خیلی دلتنگم...

نذاشت بپرسم دلتنگ کی... دلتنگ چی...  دستمو گرفت و گفت تا حالا به کسی حسادت کردی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم نمی دونم...شاید...تو چی؟ خندید و گفت آره...

من به خودم حسودیم میشه...به همون کسی که بودم و دیگه نیستم... همونی که از یه جایی به بعد عوض شد... می دونی سخت ترین روزهای زندگی همون روزایی هست که آدم دلتنگ خودش میشه...

حرفاشو درک نمی کردم تا اینکه چند سال بعد روزای سختم شروع شد ... دلتنگ شدم...  دلتنگ همون کسی که تو گذشته بودم...  دلتنگ همون حس هایی که مدت ها تجربه نکرده بودم...  دلتنگ خنده هایی که مصنوعی نبود...  دلتنگ رویاهایی که هر چی گذشت کمرنگ تر شد...  

همون جا بود که فهمیدم فرقی نداره شرایط تغییرت بده یا سرنوشت یا مسیری که انتخاب می کنی...  اگر با گذشت زمان عوض بشی بالاخره یه روز بی رحمترین دلتنگی میاد سراغت... دلتنگی که هیچ راه فراری نداره...  دلتنگی که هیچوقت تموم نمیشه...فقط گاهی فراموش میشه ... همین