برگ خالی|عاشقانه|شکست عشقی|فازسنگین

پست عاشقانه,متن عاشقانه,نوشته عاشقانه,عکس عاشقانه,برگ خالی,پست عاشقانه جدید,شکست عشقی,فازسنگین

۱۸۵ مطلب توسط «عاشقانه» ثبت شده است

اشک نوشت

همیشه سردی‌ها و فاصله‌ها این‌طوری خودشان را می‌اندازند بین دو نفر. به همین سادگی؛ به همین مسخره‌گی! وقتی که یکی حالش بد است و نمی‌تواند درست حرف بزند؛ وقتی یکی می‌ترسد و دست و پا می‌زند برای نگه داشتن ِ آن یکی و حالی‌ش نیست که فقط دارد کار را بدتر می‌کند؛ وقتی یکی خسته می‌شود از آن همه تلاش ِ آن دیگری؛ و دیگری از تلاش ِ بی پاسخ ِ خودش...


۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

چراهای مبهم シ

چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.

هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟

... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.

این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...!

... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...!

۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

نگاه سرد

یک روزهایى هست

که آدم نمیتواند تنهایى از پس اش بر بیاید

از همان روزهایى که، دقیقه به دقیقه رو به روى پنجره مى ایستى، سماور را روشن نگه میدارى، گوشى را چک میکنى که مبادا شارژ باطرى اش تمام شده باشد!

بعد، بعد ؛

لبانت را روى هم فشار مى دهى تا صدایت درِ دنیا را نلرزاند!!

و قلبت که دیگر حتى با تو هم نسبتى ندارد دلش مى خواهد کنده شود اما تو به اجبار نگه اش میدارى، تا... تا یک روزِ دیگر، وقتی تصمیم گرفتی دل از تعلقات بِکنی، گوشی را خاموش میکنی، آبِ سماور را در سینک میریزى، پاى پنجره مى ایستى وَ نگاهِ سردت را مى دوزى به نیامدن ها...

و چشمانِ ماتِ تو، شاید آنموقع کسى را ببیند که دیگر قلبى برایش به تپیدن هاى بى وقفه نمى افتد..

امّا 

به ما یاد ندادند با دوست نداشتن های بعد از آن روز چه باید بکنیم...

۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۰ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

روزی حالتان بد میشود از احوالتان シ

نهایتا روزی از این همه دم دست بودن حالتان بد میشود

از اینکه انتظار بکشید پیام تیک دوم بخورد

از عکس پروفایل چک کردن و قربان صدقه رفتن های یواشکی

از ارسال عکس و نوشتن به یادت بودم...

از is typing و online بودن

از اسکرین شات ها و زیرآب زدن ها

از عوض کردن استاتوس برای بیان حرف دل

از پست کردن احساستان در روز

از last seen recently  ها و  a long time ago ها...

از اموجی ها و شکلک هایی که تمام حستان پشتش پنهان است

نهایتا یک روز از این همه دم دست بودن حالتان بد میشود و

دلتنگ شب بخیر ساعت دو نصفه شب با تلفن دکمه ای و صدای تق تق اش که نکند کسی بشنود ،

دلتنگ حرفای بی لفافه و صریح

دلتنگ خنده های واقعی ،چشمک زدن های واقعی خواهید شد ...


۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

چقدر دلم میخواست ...

چقدر دلم میخواست با همدیگر زیر یک سقف باشیم و از زندگی لذت ببریم

چقدر دوست داشتم خانه ی کوچکمان پُر از شادی وخوشبختی باشد آنقدر که صدای خنده هایمان همسایه ها را کنجکاو میکرد که نکند دیوانه ایم و هر چند دقیقه یکی بیاید زنگ خانه را بزند که آقا رعایت کنید وبعد من در را می بستم وپشت در ، دست به دهان خنده  ام را ادامه میدادم

چقدر دلم میخواست دست در دست خیابان های شهر را باهم بگردیم وبخندیم که مردم به خوشبختی ما حسادت کنند وبا انگشت ما را به هم نشان دهند و بعد ما خستگی هایمان را در بستنی فروشی معروف شهر به در میکردیم

چقدر دلم میخواست وقتی کنارم راه میروی وحواست نیست که با باد دست به یکی کرده ای و موهایت از آن روسری زیبایت بیرون ریخته  با ابروهایم اشاره میکردم که خااااانم زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم و تو لبخند میزدی و بادست نازت مویت را پنهان میکردی

چقدر دلم میخواست وقتی جمعه ها بیکار در خانه روی مبل سریال مورد علاقه ام را می دیدم و تو در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودی یواشکی به گوشی همراهت پیام میدادم که خاااانم خیییییلی میخوامتااا و وقتی صدای پیام را میشنیدی با عجله میرفتی ببینی که چه کسی پیام داده و بعد دست به کمر می آمدی رو به روی من می ایستادی و میگفتی دیواااانه و بعد خودت را در آغوشم رها میکردی و بلند می خندیدیم

چقدر ، چقدر چقدر دلم میخواهد

بین این همه چقدرها

چقدر دلم میخواست

و چقدر دلت نمیخواست...


۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عاشقانه

روزهای زندگی

در زندگی روزهایی هست که آدمی شاید بعدها تجربه شان کند، از آن تجربه هایی که همان یک بارش تا آخر عمر به یادت خواهد ماند، از آن تجربه هایی که هر موقع به یادشان بیوفتی کف دستت را روی زانویت میسابانی و لب هایت را به نامنظم ترین حالت ممکن در دنیا روی هم فشار میدهی ، از آن تجربه هایی که کم حرف ت نمیکند، لال ات می کند.

روزهایی که وقتی ساعت به سه چهار بعدازظهر اش میرسد دنیا برایت مثل بن بست میشود .

از آن روزهایی که آنقدر کلافه ای تا شوفاژ اتاق ات را هر هشت دقیقه یکبار باز کنی و ببندی ، لحظه ای گرمی و لحظه ای سرد ، از آن روزهایی که هر بیست دقیقه یکبار پرده ی اتاق ات را میزنی کنار و آنطرف پنجره دنبال چیزی میگردی که مطمئنی آنجا نیست

روزهایی که ساعت و عقربه هایش جلو برو نیستند که نیستند ، من این را به چشم دیده ام که عقربه های ساعت از حرکت می ایستند ، می ایستند و زل میزنند در چشمانت

روزهایی که منتظر اس ام اسی هستی که میدانی رسیدنش محال ممکن است ، اما میدانی آدمی همین است دیگر ، منتظر بودن را ترجیح میدهد به نا امیدی .. 

روزهایی که حاضری برای دعوت شدن به یک شام دونفره ی شبانه همه ی داروندار ات را بدهی به دست باد لامروت..

ازآن روزهایی که خودت هم خسته میشوی از دست خودت بس که گوشی لعنتی را بی دلیلانه آنلاک و لاک میکنی و بی فایده ترین نگاه دنیا را به ساعت اش می اندازی ...

میدانی بعضی از روزها مثل مردن دوباره است ، آدمی به تنهایی نمیتواند از پس این روزها بربیاید ،  این روزها را تکنفره تمام کردن چیزی است شبیه روزی که تو تاریخ را آماده کرده باشی اما سر جلسه ی امتحان بفهمی که امتحان آن روز ریاضی است ، ریاضی ...

تقویمم را نگاه میکنم ، امروز همان روزی است که یک سال صبر کرده تا دوباره به من برسد و تلافی همه ی نداشته ها و داشته های از دست رفته ام را بر سرم آوار کند ..

میدانی رفیق بعضی از روزها را تنهایی تمام کردن واقعا سخت است...

همین...


۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عاشقانه

هر طور شده بمان

میدانم روزی میرسد همه خاطره هایمان را مرور خواهی کرد.

روزی میرسد که پسر من به نام تو باشد و چشمان دخترک مو طلایی ات به سیاهی روزگار من.

میدانم روزی میرسد در آغوش مرد غریبه ای که نامش فقط با جوهری سیاه در شناسنامه ام حک شده به یادت اشک خواهم ریخت و تو به دلیل سردی احساس نسبت به همسرت ،سر از دادگاه خانواده در می آوری.

من و تو بدون هم راه به جایی نخواهیم برد

هر طور شده بمان


۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۸ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
عاشقانه

ادم های اولین رابطهシ

آدم های اولین رابطه مان هرگز قابل بخشش نیستند

آنها ما را به خیلی چیزها بدبین کرده اند

از بعضی چیزها ترسانده اند

به خیلی چیزها عادت داده اند

ما را از بعضی از لذت های رابطه زده کرده اند

آدم های اولین رابطه هیچ وقت قابل بخشیدن نیستند

شما با همه ی ترس هایتان وارد رابطهٔ دیگری میشوید

حسی نو و انسانی جدید ، اما...

شما بلد نخواهید بود چیزهایی را طلب کنید که آدم اولین رابطه تان شمارا از آنها محروم کرده بوده است

شما سراغ خیلی از حس های سرکوب شده تان نمیروید 

شما از کمبود های آدم های بعدی زندگی تان خیلی بیشتر اذیت خواهید شد

شما زود تر از قبل به هم میریزید

دیرتر وابسته میشوید

 احساستان  کم صدا تر میشود

قدم هایتان آرامتر...

و این دور از قواعد دوست داشتن است

آدم های اولین رابطه مان هرگز قابل بخشش نیستند


۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عاشقانه

#دیالوگ_قهوه تلخ

#دیالوگ



بلوتوث(مهران مدیری): یک نفر صد سکه دارد یک نفر دیگه یک سکه شما از کدام یک از اینها سکه میگیرید؟

قبله ی عالم(محمدرضا هدایتی): خوب از اونی که یک سکه دارد.!

چون اونی که صد سکه داره به هرحال قدرتی برای خودش داره چهار تا آدم دور برش جمع شدن نمیشه رفت طرفش که، ولی اونی که یک سکه داره خوب کسی رو نداره، تو سرشم میزنیم، سکشو میگیریم ، دو تا اردنگی هم بهش می زنیم، یه کم منطقی باش.!


قهوه ی تلخ/مهران مدیری

۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۸ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
عاشقانه

اولین روزها

اکثرِ  ما ، شیفته ی اولین روز‌های آدم‌ها می‌شویم. اگر شخصیتی که اطرافیان ما بعد از چند روز ، چند هفته یا چند ماه نشان میدهند ، همان روز‌های اول بروز میدادند ، چه بسا که تعداد زیادی از ما نه تنها دل‌بسته نمی‌شدیم ،, بلکه حتی  طرف این آدم‌ها هم نمیرفتیم.

 به این ترتیب هزینه‌های روحی ،روانی‌ و  جسمی‌ که متحمل می‌شویم هم کاهش پیدا می‌‌کرد. شاداب تر بودیم. خوش اخلاق تر. کمتر قرص خواب استفاده می‌‌کردیم. کمتر سیگار می‌‌کشیدیم. کمتر فحش و ناسزا نثار در و دیوار و دنیا می‌‌کردیم  .... 

 براستی  چرا ، چرا ، چرا ، چرا  از تجربه‌ها درس نمی‌گیریم و باز از همان روز‌های اول به همه اعتماد می‌کنیم ؟؟؟ چرا؟؟؟؟

۱۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
عاشقانه

راه انسان

انسان سه راه دارد:

راه اول از اندیشه می‌گذرد، این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید می‌گذرد، این آسان‌ترین راه است.

و راه سوم از تجربه می‌گذرد، این تلخ‌ترین راه است.


👤کنفسیوس

۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
عاشقانه

ارزو

یک روز آرزو کردم زودتر بزرگ شوم، که کفش هایم پاشنه های بلند داشته باشد و دیگر جوراب های سفید تور دار و جوراب شلواری های عروسکی نپوشم، دلم می خواست بزرگ شوم تا دستم به کابینت های بالای آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست کنم و وقتی از خیابان رد می شوم مادرم دستم را نگیرد، فکر می کردم بزرگ می شوم و دنیا سرزمین کوچکی ست پر از شادی و من موهایم را به باد می دهم ، رژ لب های مادرم را می زنم و عشق را تجربه می کنم، همان عشقی که بین صفحات رمان ها و داستان ها می چرخید، حالا من بزرگ شده ام، تعدادی کفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به کابینت های بالای اشپزخانه کمابیش نمی رسد اما یک أجاق گاز برای خودم دارم، حالا من دست مادرم را می گیرم و او را از خیابان ها رد می کنم، موهایم را به هر رنگی در می آورم و اشک هایم را به باد می دهم، عشق را تجربه کرده ام همانطور که خیانت، دروغ، زخم را تجربه کرده ام، حالا می دانم دنیا سرزمین بی انتهاییست ، پر از آدم های عجیب و بزرگ شدن بدترین آرزوی همه زندگی من بود که بر خلاف تمام آرزوهایم به دستش آوردم.


۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
عاشقانه

دروغگو

بچه که بودم می گفتند: دروغگو آتیش می گیره شلوارش، دراز می شه دماغش، باد می کنه لبانش!

این حرف ها مالِ روزگارِ بچگی بود، اما حالا که بزرگتر شده ام، نه دماغم دراز شده، نه آتیش افتاده به شلوارم و هر روز کلی دروغ می گویم...❗️


📚 #کتاب 📚 : غلط کردم


 نویسنده: #شل_سیلور_اشتاین ✍


ترجمه 📝 مهدی افشار


پ . ن : دیدی عیدو یادم رفت 

پ . ن : عید سعید فطر رو هم تبریک میگم 

۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲
عاشقانه

ظرف شکسته

اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.


آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

بر باد رفته | مارگارت میچل


پ ن : با واقعیت کنار بیایم

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲
عاشقانه

حاکم شهر

روزی بهلول را گفتند:


شخصی دزدی کرده بود را گرفته اند،

به نظرت باید چکارش کنند؟

بهلول گفت:

باید دستان حاکم ان شهر را قطع کرد!

همه با تعجب پرسیدند:چرا؟؟؟

مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟

بهلول در جواب گفت:

گناهکار اصلی حاکم شهر است

که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!


#داستانهای_بهلول


۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲
عاشقانه

حکایت دزدی

زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد او را نزد شیخی برد,

شیخ برایش دعا درست کرد و گفت

ان را به کتفش ببند او دیگر هرگز دزدی نمیکند.

هنگامی که به خانه برمیگشتند پسر در راه عقب مانده بود

مادرش از او خاست سریعتر راه برود تا به او برسد.

پسر گفت: مادر دمپایی شیخ بزرگه و نمیتونم باهاش راه بروم....

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
عاشقانه

دیوونه

به من میگفتن دیوونه، ولی من دیوونه نیستم!

قضیه برمیگرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسر هم اسم من بود!

مادرش هم دائم اون رو صدا میزد، لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه، روزهای اول کلی کلافه میشدم اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن! مادر اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره، من این ور دیوار جواب میدادم الان میام، خیلی احمقانه بود ولی خوب من صداش رو واضح میشنیدم، فکر میکردم مادرمه! میگفت شال گردن چه رنگی واست ببافم، میگفتم آبی، حتی وقتی صبح ها پسرش رو بیدار میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!

راستش من هیچوقت پسرش رو ندیدم، فقط چندبار خودش رو یواشکی از پنجره نگاه کردم که میرفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید برمیگشت.

یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"

تا اینکه یک روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، یکی از دوستام فهمید توی خونه دارم با خودم حرف میزنم، اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، میگفتن اسکیزوفرنی دارم!!

توی تیمارستان کلی داروی حال بهم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن، من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی کردم که یکیشون فکر میکرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه، حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زن همسایه رو دادم، اما هر بار داستان رو برای دکترها تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی میکنه!!! دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!

تا اینکه یه روز به سرم زد و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم، صاف رفتم سراغ زن همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود: "من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود!


۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
عاشقانه

مرگ_فروشنده

- ویلی: تو اینجا چکار می کنی؟

- چارلی: خوابم نمی بُرد. قلبم داشت آتیش می گرفت.

- ویلی: خب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی. باید یه چیزایی راجع به فواید غذا و ویتامینا و این حرفا یاد بگیری.

- چارلی: اون ویتامینا چه فایده ای دارن؟

- ویلی: اونا استخوناتو می سازن.

- چارلی: آره ... امّا قلبِ آدم که استخون نیست ...

#آرتور_میلر 

#مرگ_فروشنده


۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲
عاشقانه

خیاط من



تنها شخصی را که می شناسم که معقول و سنجیده رفتار می کند، خیاط من است؛ او هر بار که من را می بیند از نو اندازه گیری می کند.

بقیه به معیارها و #عقاید کهنه خود پایبند هستند و انتظار دارند که من خود را با آنها هماهنگ کنم.

#جرج_برنارد_شاو ✏️

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
عاشقانه

خانه ی متروکه

دیواری از من کوتاه تر نبود برای تکیه دادن هایت؟! آن هم فقط برای لحظه هایی که دلتنگ بودی. اما نه دلتنگ من. بلکه دلتنگ آن هایی که عرصه زندگی را برای تو تنگ کرده بودند. دیواری از من کوتاه تر نبود تا قاب چشم هایت را به آن آویزان کنی؟ همان شب هایی که خسته بودی از انتظار های بیهوده و چشم از تنهایی بر نمی داشتی. راستی در نگاه های من دنبال چه چیزی می گشتی؟ بعد از هر بار رفتنت، سهم من از تو و تمام آن روزها و ساعت ها تنها یادگاری هایی شد که با دست خط خودت بر تن این دیوار ها نوشته بودی و حالا با همان دست های لرزان حکم تخلیه ی من را از این خانه ی متروکه امضا می کنی و می گویی: به سلامت.

قبول، اما انگار فراموش کرده ای کسی را که مدت ها کنار همین بن بست، گوش به سلامت سپرده بود. این خانه و تمام دیوار هایش از آن تو اما فقط به من بگو از این به بعد دلتنگی هایت را به کدام نگاه عاشقانه فریاد می زنی؟ وقتی دیواری کوتاه تر از دیوار من برای تو نیست.

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
عاشقانه